خدا رحمت کند مارکز را
این روزها «گزارش یک مرگِ» گابریل گارسیا مارکز را تمام کردهام. داستانی کوتاه با صد صفحه. انگار جاده این داستان کمی شُل و گِل باشد! جویده جویده، با چُرت زدن و به زور تمام شد. اما صحنه پردازی و شخصیت پردازی برای اهل داستان قشنگند؛ مثل کارهای دیگرش که برای اهلش خواندنیست...
کتاب مال چهل و خردهای سال پیش است. و داستان در مورد قتلی ناموسی. قتلی که شروع آن از یک ازدواج آغاز میشود. برادران دختر تازه ازدواج کردهای با پس فرستاده شدن خواهرشان توسط تازه داماد مواجه میشوند؛ علت؟ «رابطه داشته...!» برادران دو قلو خواهر را به سوال میگیرند که «چه کسی این غلط را کرده؟!» دختر بدون تامل اسم مردی را میدهد که برای خودش شخصیتی دارد و ظاهراً کاری به این کارها ندارد.
دو برادر میروند طویله خوکها و دو چاقوی خوککشی بر میدارند. راست راست میروند جایی که این چاقوها را تیز می کنند. به هر کس و ناکسی هم می رسند می گویند «قرار است سانتیاگو ناصر را بکشیم!» برخی باور نمیکنند! برخی باور میکنند اما میگویند «به ما ربطی ندارد!» برخی توی فکرند، برخی هم میخواهند جلوی این فاجعه را بگیرند، باور کردهاند اما تعدادش خیلی کم است...
این حرکت در انتهای داستان میرسد به قتل سانتیاگو ناصر. آن هم با ضربات چاقوهای دو برادر. «یک قتل ناموسی.» بقیه هم به آنها حق می دادهاند! آخر مگر شهر هرت است؟!
این کتاب یک کتاب تحسین شده است. در تعریف از ان صفحات زیادی جوهری شده و تریبونها برپا شده یحتمل؛ اما خدا رحمت کند مارکز را. نمی دانم اگر اکنون بود و این داستان را در شرایط زندگی جدید غربیها مینوشت آیا باز هم تحسینش میکردند؟! دعوتش میکردند یک جایزه نوبل به او بدهند؟! در دنیایی که همجنسگرایی از یک بیماری روانی به یک قانون قابل احترام تبدیل شده، مارکزها همان بهتر که نباشند و نبینند همنوعان غربی خودشان را...
ای کاش تو کتابخونیِ خانم دزیره هم شرکت کنی، این زاویه دید رو اونجا کم داریم.