سر کلاس قاتلین امام حسین؟!
اصرار مدیر بود بروم سر کلاس. نه اماده حرف زدن بودن نه جایش بود. آن هم مدرسه دخترانه، بین دختران افغانستانی مقیم.
مدیر گفت «خود بچه ها می خوان با یه خبرنگار صحبت کنن!» تا اینجای راه آمده بودم، بقیهاش را هم رفتم. داخل شدم. بر پا دادند و صلوات فرستادند. تکرار کنم؛ صلوات فرستادند. احساس خودِمانگی کردم. سلام کردم و جواب دادند. نشستم و نشستند.
قول داده بودم برایشان کتاب بیاورم. با دوستان زده بودیم به هر دری که کتاب ردیف کنیم برایشان. بیش از 250 جلد جور شده بود و آوردم تحویل دادم. من آدم خوبهی ماجرا بودم. توجه به بچههایی که کسی متوجهشان نیست!
معلم رو کرد به بچه ها و معرفی کرد «ایشون آقای کریمی هستن، خبرنگار...» و دستش را مثل حالت بفرمائید گرفت طرف من. یعنی همینی که اینجا نشسته! لبخند زدم و سری تکان دادم، یعنی «من را می گوید!» ادامه داد «حالا هر حرفی می خواهید بزنید، ایشون اینجا هستن که حرف هاتون رو بشنون!» فضای کلاس و آدمهایش شبیه کلاسها و دخترهای دانش امور دهه شصت بود. محجبه و مودب. فقط با تصویری رنگیتر و به روزتر. تشخیص تفاوت قومیت انها هم مشکل که نه، محال بود.
منتظر ماندم کسی حرف بزند. دانش اموزان متوسطه اول که تعریفشان را اینطوری شنیده بودم « خیلی مطالعه می کنن!» چرا؟! «مثل دخترهای ما سرشون توی گوشی نیست، بیرون رفتن و گشتن توی کارشون نیست. اصولاً توی خونه هستن؛ وقت و فرصت و علاقه مطالعه دارن!» و تکمیل کرده بود «خورهی کتابن!»
حسرت خوردم! چرا بچههای ما نه؟! یکی توی گوش وجدانم گفت «مگه اینها بچههای ما نیستن؟!» ساکت شدم. حرفش درست بود، هر که بود!
بالاخره دختر یکی از علمایشان بلند شد. مدیر که معرفی کرد شناختم. قبلاً از پدرش برای محکوم کردن بمبگذاری یکی از مساجد شیعیان افغانستان مصاحبه گرفته بودم. اجازه گرفت. سر پایین با همان حجب و حیای دختران مومن و محجبه گفت «ما شاکی هستیم از برخوردی که باهامون میشه!» لحجه زور میزد تهرانی باشد اما میبدی رنگ میپاشید به بعضی کلماتش. این بچهها سال های سال بود ساکن مهمانشهر بودند و بیشترشان متولد همین میبد.
برایم سوال شد «چه برخوردی؟» ادامه داد «وقتی برای کاری به ادارات و دیگر جاهای شهر میریم به عنوان قاتل امام حسین به ما نگاه می کنن!» دلم هو برداشت. چیز تلخی ترشح کرد توی معده ام. کمتر از ثانیه بود معطلی تا ادامه حرفش، اما به ساعت گذشت. گذاشتم حرفش را ادامه دهد. «به خدا ما هم امام حسینو دوست داریم... ما هم اهلبیت رو دوست داریم... چرا با ما این برخورد رو میکنن؟!» و نشست. یکی دو نفری تایید کردند.
دیگر کسی حرف نزد. مدیر ایستاده بود. دخترها هم منتظر جواب «چرا به عنوان قاتل امام حسین به آنها نگاه می کنند؟» چه باید میگفتم؟! زدم زار و زندگی ادم های افراطی را ریختم روی دایره. انگار به خودم همین توهین را کرده باشند. دلم که خنک شد، از شهدای فاطمیون گفتم برایشان. از اینکه افغانستانیها جان داده اند برای امام حسین و برای این کشور.
دیگر یکی باید پیدا میشد و با تایلیور مرا از صندلی جدا میکرد. تا آخرهای وقت کلاس حرف زدم. زنگ تفریح را زده بودند و حیاط شلوغ بود، ما اما سر کلاس بودیم.
بعد از این اتفاق به برخوردها فکر کردم. این که آن دخترها چون از اهل سنت هستند، در مقابل اهلبیت قلمداد میشوند اما ان کسی که سیره اهلبیت را در تعامل با انسانها رعایت نمیکند، میشود دوستدار ائمه؟!
امام صادق علیه السلام که در اوج برخورد با نحلههای مختلف بود، فرمود: ای شیعیان ما، آبرو و زینت ما باشید و باعث ننگ و بیآبرویی ما نباشید. با مردم خوب صحبت کنید، زبانتان را حفظ کنید و از حرفهای اضافی و زشت بپرهیزید.
شهادتش تسلیت باد...