رانندهی غمگین و آتشبیاران معرکهی بدبختی
داشت به مسئولین بد و بیراه میگفت «اینها کار بلد نیستند، اگر آدم بودن وضعیت ما این نبود»
دو دختر شلحجاب آمدند که «بلوار فضیلت کجاست؟» راننده بی خیال تحلیلهای سیاسی شد و داد زد «حسن، خانمها میخواهن برن بلوار فضیلت؟ بلدی؟!» یکی از خانم ها برگشت طرف حسن و خارجیطور اما با بیثباتی در ادای کلمات گفت «حسن... بلدی؟!» و رفت سراغ رانندهای که از روی جدولهای کنار خیابان بلند شده بود و شَرَق شَرَق به پشت نشیمنگاه خودش میزد!
از لهجه عجیب آن خانم تعجب کردم. وقتی رفتند رو به راننده گفتم «خارجی بود؟ خوب نمی تونس فارسی حرف بزنه انگار!»
راننده در حالی که با چشمش خانمها را دنبال می کرد که حالا نشسته بودند توی ماشین گفت «یه چیزی زده بودن آقا... تیپ و قیافشون که مال همین جا بود؛ از حرف زدنشون نفهمیدی؟» چطور می فهمیدم؟ تحلیل سیاسی یادش رفت. رفت سراغ وضعیت پوشش و رفتار بعضی از خانمها «آقا من نمی دونم مسئولین ما قراره چه کار کنن ولی باید جلوی این وضعیت رو بگیرن!» فکر نمیکردم این جای ماجرا همراه و موافق باشد.
«وضعیت خوب نیست... بعضی از این زنها احمقن بلانسبت شما! راه میدن برای سوءاستفاده هر اُزگلی! شدن اتیش بیار معرکهی بدبختی خودشون!»
با تکان دادن سر به او علامت دادم که حرفش را میشنوم و تا حدی قبول دارم.
«ببین آقا... من دخترم دو بار طلاق گرفته، سه بار ازدواج کرده... وضعیت اینطوریه! یعنی جامعه طوری شده که دخترا و زنا زور میزنن خودشون رو بدبخت کنن!»
یک پا روانشناس میشوم و حرفش را ادامه میدهم «پوشش و حرکات این مدل خانمها، توی پسرها خطای عشق ایجاد میکنه! باعث میشه برن دنبالش؛ بعدش دو روزه بفهمن بهتر و خوشگلتر از این خانم توی جامعه زیاده؛ خطا پشت خطا... ازدواج، طلاق... ازدواج، طلاق...» و سر بحث درباره روابط بیرون از قاعده ازدواج را باز نمیکنم، که حوصله این بحث را ندارم...
چشمش راه گرفته بود توی شلوغی خیابان. انگار دارد با خودش حرف میزند اما طوری که من هم بشنوم «کدوم عشق آقا؟ چه عشقی؟ دیگه عشقی وجود نداره!»
خانم شل حجابی آمد نزدیکمان «میبد؟» راننده، جواب نداده مثل فنر از بالای صندوق عقب پژوی زرد پرید پایین و دمپاییش را پا کرد «بله...» و در حال رفتن به سمت در ماشین گفت «ظرفیت کامل شد، بریم...»