روزت مبارک بشود دختر!
بابایت ایستاده بود جلوی خانمی چادری، خط و نشان می کشید، دختر!
تو داشتی موهایت را به لج آن زن موج می دادی، زور پیدا کرده بودی پشت سر بابا، که ایستاده بود توی صورت آن خانم! چشمهای زن دنبال تو بود و دهانش جواب می داد به خط و نشانهایِ تند بابایت!
آمده بودی گردش، می دانم...
به کسی ربط نداشت یحتمل؛ دختر خودش هم بودی و میخواست لخت بگردی اصلاً؛ اینطوری داشت میگفت بابا به ان خانم چادری!
آن خانم ناراحت بود از تو! از اینکه موهایت موج برداشته و هیچ شالی آن را جمع نمیکند، حتی دور گردنت هم پارچهای معطل نیست. من دارم این تصاویر را از اینترنشنال می بینم. با این تیتر که مزاحم مردم شده خانمی چادری، آن هم در تعطیلات نوروزی!
تو ایستادهای پشت بابایت به ناز؛ بابایت ایستاده به صلابت جلوی آن زن! و حتماً پدرهاْ دختری هستند و نمیگذارند خانمی چادریْ «تو» بگوید به عزیز دردانهشان! حتی اگر ماموریت داشته باشد و قانونی به اسم حجاب را برایت دیکته کند...
بابایت حق دارد. هیچ پدری نمیخواهد و نمیگذارد به دخترش چشمی بد نگاه کند، حتماً آن چشم را کور میکند اگر که باید...
ماجرا اما دقیقاً این نیست؛ و این هم هست...
که بابایت دارد تو را از نگاه مضطرب آن زن – که قانون را یاداوری می کند – میگیرد و دو دستی تقدیم پسرکان و مردهای هیز جامعه میکند؛ که خوشگلی تو هر چه توی چشمتر، چشمهای خیانت پیشه دریدهتر؛ و حتماً دستهای متجاوزْ آزاد تر... آن هم زمانی که پدرت در کنارت نیست که راه را از چاه نشانت دهد، تا بگوید که این بستههای کوچک عشق که تقدیمت میکنند، پر است از خارهای متعفن که زخم میگذارند بر روح و روانت و سمّی میکنند ریشهی پاکت را ...
آری... گذشتن از آن خانم چادری – که قانون را یاداوری میکرد – گذشتن از سدی بود که ظرفیت تو را آزاد میکرد و میریخت در بیابانی پر از گرگ های هیز و هوسزده...
روزت مبارک بشود به رعایت حدود الهی، «دختر؛» مثل دخترِ آقایمان امام موسی کاظم علیه السلام...