دوایِ وسواسِ شعور!
چند باری که مُلا نقطهای اشکال منبریها را گرفتم، بیخیال شدم و قانع شدم به همان نماز جماعت مغرب عشاء، بعدش نیمساعتی سخنرانی و روضهی همان حاج آقای محله، بعدش خانه و ... خواب.
محرم برای من همین بود، نیم ساعت سخنرانی و روضه، که اگر عذاب وجدان میگذاشت، همان را هم نمیرفتم. حماسه حسینی خوانده بودم، قبلش حسین وارث آدم. گیر افتاده بودم وسط مستندات ماجرا، تا کسی میگفت فلان اتفاق ظهر عاشورا افتاده، توی دلم میگفتم: «بازم اشتباه، از کجا میگی اینو؟!»
شبهای محرم فراتر از همان نیمساعت، نهایتش میشد مطالعهی کتابهایی مثل «سقای آب و ادبِ» سید مهدی شجاعی. گریهنوشتی که اشکخوان بود و انصافاً روضهای مکتوبْ که جگر خواننده را پاره میکرد.
این حال و روز تا سفر کربلا ادامه داشت، اولین روزهای اولین سال از دهه نود راهی شدم با زن و بچهام، با کاروانی دولتی، زمینی، یک هفتهای. از ان سال محرم شد جور دیگری، آن ورِ شور و حالش هم آمده بود.
رفتهها میدانند، از کربلا برگشتن یک گیجی خاصی ایجاد میکند تا سفر بعدی. انگار کسی گوشَت را گرفته از خانه خودت انداختهت بیرون، ان هم وقتی داشتی سیر با آشنایی خودمانی حرف میزدی و او هم تمام قد متوجهت بوده. گیجی باعث میشود بعدش اتفاقاتی برایت بیفتد، می زنی به هر در و دالانی که برسی به یک آرامش، آرامشی که حتماً پیدا نمیشود، پیدا هم بشود به آن کیفیت کربلا پیدا نمیشود. برای من هم اتفاق افتاد، آن وقت روضهبرو و حسینهبرو شدم. دنبال چیزی که نشانی بگذارد جلوی چشمِ دلم تا آرامم کند.
بعد از کربلای نود و یک، آن ورِ شور و حال آمدْ وسواسِ شعور را ملایم کرد. از ان سال نه تنها با سیدالشهداء که با هر نقطهای که خیمه و عَلَم و نشان او برپاست ارتباط میگیرم، اینطور بگویم که حال میکنم با شلوغی کوی حسین علیهالسلام، که اوجش میشود اربعین...
در روزهای آینده از اربعین بیشتر مینویسم ان شاءالله...