زائر دقیقهْ نودی...
میگفت زائر دقیقهْ نودی آقا هستم. هنوزْ خوب همرا نشناخته بودیم و در حد همکاری ارتباط داشتیم، مثل همه آدمهایی که فقط باید برای زمانهای خاصی چشم در چشم باشیم و بعدش شما را به خیر و او را به سلامت. سر چه موضوعی حرف میزدیم که مثل همیشه بحث کشید به اربعین و پیادهروی نجفکربلا، نمیدانمْ اما نه به حال و رفتار و تیپش میخورد آدم این راه باشد و نه انتظار داشتم این قدر زود پسرخاله شود؛ تا گفتم، گفت میخواهد سال بعد را با ما بیاید کربلا. هنوز به اربعین 97 چند ماهی مانده بود. معذب شدم ولیْ زبانی تایید کردم، توی دلم میدانستم این آدم دیگر با ما رو به رو هم نمیشود که بخواهد پیگیر مسافرت اربعین باشد.
سه چهار روزی مانده به رفتن تماس گرفت: «میخوام باهاتون بیام پیادهروی!» قدیمها نوشابهای بود به اسم تگرگ یزد. نمیدانم چه چیزی توی آن بود که درش را باز میکردیم همه نوشابه میشد یخ! وقتی وحید وسط آن بی خبری تماس گرفت و گفت میآید، شدم مثل همان نوشابه. همه وجودم تا روی زبانم یخ بست. چارهای هم نبود. تعارف از ما بود و حالا گرفته بود. لحظاتی شد تا تمرکز کنم و بگویم: «آقا وحید گذرنامه رو بفرست که بدیم برای ویزا!» بیخیال و آرام و شیرازیطور با همان لحجه کرمانی گفت: «گذرنامه؟ ویزا؟ گذرنامه ندارم هنوز؟!» همان نوشابه یخی بود؟! ترک ترک شد! گفتم: «آقا وحید ما سه چهار روز دیگه راهی هستیم. گذرنامه و ویزا واجبه وگرنه نمیشه بیای که!» با همان آرامش و لحجه شیرازیکرمانی گفت: «میگیرم احمد، میگیرم... کی حرکته؟!» گفتم ساعت سهی بعدازظهر شنبه و خداحافظی کردیم و میدانستم عمراً توی این زمان کوتاه دستش به گذرنامه نمیرسد. این را بیشتر وقتی مطمئن شدم که یک روز هم رفته بود دنبال کارهای گذرنامه و از شهر یزد نتوانست کاری پیش ببرد. آمده بود میبد. از میبد پیگیر شده و به هر حال درخواستها را فرستاده بود.
این چند روز تا لحظه حرکت همه چیز عادی بود. اینکه گذرنامه به هر حال در زمان کوتاه نمیآید و ما هم آماده رفتن شده بودیم. آن نقطه حساس رهایی و ان نقطه خاصِ خاطرهانگیز اتفاقاً در اوج ناامیدی خودش را نشان داد. ساعت یازده و نیم روز شنبه گذرنامه آمد آن هم با مهر ویزایی که توی همان تهران بهش زده بودند. خودمان خبر را از میبد به وحیدی که یزد سر کار بود مخابره کردیم. با همان آرامشی که از سه چهار روز قبل تغییری توی ان حاصل نشده بود گفت که خودش را تا ساعت سه می رساند و تو بگو دو پنجاه و پنج دقیقه! دقیقا ساعت سه از سر کار خودش را رساند پای ماشین، زمانی که آدمهای توی اتوبوس منتظر یک نفر بودند؛ زائر دقیقهی نودی آقا!
برویم به حدود هفتْ هشت روز بعد؛ پس از همه سختیهایی که توی راه داشتیم و وحیدی که معلوم شد آن قدرها بیراه از این راه نبوده و اصلاً مداحی میکرده و یک پا امام حسینی بوده! دو روز از برگشتش گذشته بود که خبر تصادفش آمد! وحید بعد از نیمروزی که در کما بود به دیدار ارباب بی کفنش رفت، آن هم با پاهایی که هنوز تاولهای تازهی جاده را بر خودش داشت. او آخرین روزهای دنیایش را در بزرگترین لشکرکشی تاریخ بشر، در عراق و بین جاده نجف و کربلا گذراند و دیگر آدمِ ماندن در این دنیا نشد. وحید به همین راحتی و به همین شیرینی رفت و پسر ده ساله و دختر دو سالهاش را برای این دنیا هدیه گذاشت...
به دوستانم مثالِ وحید را میزنم! آنهایی که کار دارند و نمیرسند و میگویند سال دیگر میرویم و ...؛ شاید سال بعدی نباشد رفقا... شاید... و در این شاید رمزی نهفته است که همه ما ایمان داریم، هر چند یقین نداشته باشیم؛ اما هست و به سراغ ما میآید.