جاده نوشت/ این یک روضه مکشوف نیست!
جمعیت، بارانی شده که از زمین بر زمین میبارد، سیل راه افتاده و عراق را عشق برده...
مثل قطرهای که با رودی خروشان هویت پیدا کرده، موج برداشتهایم توی جاده.
امسال پنج شش نفریم، که بعضی به اتفاق و بعضی با نیت و برنامهی قبلی همراهیم.
اینجا همه چیزش عجیب است و حیرتْ اصلأ مثلِ نوری بر آن تابیده، اما صبح تا حالا فکرم پیش پدری رفته که نشسته بود کنار جاده و کودک چند ماههای بغلش بود! عمود چند بود را یادم نیست. باز کرده بودْ درِ یکی از این قوطیهای یکنفرهی آب را و میریخت روی بدن کودکی که خواب بود! خوابِ خواب. بچهْ توی چفیهای سفید پیچیده شده بود و خیس بود از آبی که رویش ریخته میشدْ به مِهر؛ جلوی چشمهای هزاران نفر عاشقی که با دیدهی مِهر به این دو نگاه میکردند. هوا البته هنوز گرمایش را کاملآ بذل و بخشش نکرده، و راه دارد تا به نقطهی اوج خودش برسد...
این فقط یک روایت کوتاه است از وسطِ بینهایت روایتی که نهْ نوشته میشود، نهْ گفته و نه حتی گاهی دیده! این یک روضهی مکشوف هم نیست، این فقط روایتی کوتاه است که اشکنویس است و اشکخوان! آن هم آرام و مخفی، به دور از هر هیاهویی!
... و او حتماً هنوز هم که هنوز است، غمگینِ کودکیست که هنوز تشنهست...
و لا حول ولا قوه الا بالله...
پی نوشت: فرصت نوشتن دو سه تا متن کوتاه در جاده نجف کربلا دست داد، که می ذارم اینجا. شاید انتقال حسی باشه برای اونها که تجربه کردند و یا می خواهند تجربه کنند ان شاءالله