روزم را ساختْ از کتاب پرسیدنش!
راستراست آمد توی دفتر. نشسته بودم کنار معلمی که از قدیم با هم دوست بودیم و گف میزدیم. ایستاد جلویم. جدی و متشخصانه گفت: «آقای کریمی، یه کتاب رو تازگی میخونم، میخوام ببینم خوبه یا به درد نمی خوره!»
نگاهم رفت روی قد و بالای بلندش و برگشتم سمت دوستِ معلمم. عذرخواهی کردم. همراه دانشآموز آمدم بیرون از دفتر. مدیر بود یا معاون که گفت همین جا حرفتان را بزنید. به خاطر اینکه راحتتر حرف بزنم عذر خواستم و بیرون آمدم.
روبرویم ایستاد. حس میکردم خیلی دارد آدابدانی میکند. حق داشت؛ محیط مدرسه انگار اینطوری میطلبد. روز قبلش با آنها کلاس داشتم؛ فهمیده بود کتابی هستم چون در مورد کتابها گفته بودم.
سعی کردم صمیمانه حرف بزنم. اسم کتاب را یادش نبود ولی از کلماتی که درباره اسم میگفت، فهمیدم از کتابهای روانشناسی و انگیزشی است. از همین دست کتابهایی که ناجور باهاشان زاویه دارم. نه اینکه نخوانده باشم، مدتی را توی نوجوانی و جوانی گرفتارشان بودم و میدانستم چه حالی دارند.
خوشحالیم را ابراز کردم. نشان دادم از کتاب خواندنش خیلی خوشحالم. توصیه کردم حتی اگر از این کتابهای بازاریِ زرد که نویسندههاش مثل نقل و نبات حرفهای کشکی و خوشگل میزنند را میخواند، با نگاهی نقادانه بخواند. نشانی دادم به کتاب «خرده عادتهای» استفان گایز. گفتم این کتاب حرفهای خوبی دارد. توی آن نوشته که انگیزه اتفاقاً چیز موثری نیست و این عمل است که آدم را توی مسیری پیش میبرد، آن هم وقتی تکرار شود و رشد کند.
زنگ خورده بود. بچهها سر کلاس بودند و باید میرفتیم، او سر کلاس خودش، من سر کلاس خودم. آخرین حرفم این بود که هر چه میتواند بخواند. خودِ مطالعه راه میاندازد آدم را که بعداً چهچیزی بخواند و چهچیزی نخواند؛ فقط نقادانه خواندن را باید یک اصل ثابت دانست و عمل کرد.
اگر وقت اجازه میداد ساعتها میایستادم و در مورد کتابها با هم حرف میزدیم. برایم نوبر بود توی محیط هنرستانی که شاید خیلیها انتظار ندارندْ اهل مطالعه را آنجا ببینند، دانشآموزی اینطوری دیده باشم. مثل خودم که همانجا درس خوانده بودم و اهل کتاب هم بودم!
روزم را ساخت، نحوه آمدنش توی دفتر، سوال پرسیدنش، از کتاب پرسیدنش و حتی نحوه حرف زدنش...