پدر دختری ...
شهید را گذاشته بودند وسط حسینیه، جایی روی یک میز که معلوم بود سلیقهای نوجوانانه آن را تزئین کرده. ریسههای رنگیرنگی با چراغهای کوچولوی چشمکزنِ دور میز، تابوت شهید را سبز و زرد و آبی و نارنجی میکرد.
جمعیتْ نشسته بود و اشک میریخت. ابوالفضل رفته بود سراغ روایت دختر شهید و استخوانهایی که شب عروسی برگشته بودند به خانه. اینجای روایتگریِ ابوالفضل، شنیدنیترین بخش روایتهای شهدای گمنام است؛ دقیقاً آنجاش که دختر شهید استخوان بابایش را از تابوت بر میدارد و میکِشد روی سرش و میگوید: «آخرش نوازش دست بابا رو روی سرم تجربه کردم!» اینجاها جمعیت دلش میگیرد. جوری مثل دیدن خورشید در حال غروبِ توی افقی سرخ که دلت برای کسی هم تنگ شده باشد!
کنارم پدری نشسته بود با موهای بههمریخته و شانه نزده، انگار عجلهای رسانده باشد خودش را به مراسم، شاید هم حال و روزش همیشه کشاورزیطور بود. چهل سال نداشت و رنگ موهاش نه سفید که بیشتر خاکی بود؛ دخترکی اما توی بغلش خواب رفته بود، آرام؛ وسط هیاهوی بچههای دیگر، خواب این یکی تعجبانگیز بود، اما خواب بود!
دقیقاً آنجای روضه، همانجایی که استخوانِ دست شهید توی دست دخترش بود و میکشید روی سرش، دست دخترکش را گرفته بود و می بوسید. تکانهای تندی داشت شانههاش و من با گوشهی چشم نگاهش میکردم. و داشتم با خودم میجنگیدم! دوربینِ دستم التماس میکردْ روشنم کنْ تا یکی از صحنههای ناب مراسمهای شهید گمنام را رقم بزنی؛ دلم اما نخواست! حس خوبی شکل گرفته بود که خراب کردنش بی انصافی بود. و من به همین اندازه هم نمیخواستم بیانصاف باشم.
و این روایت کوتاه را میگذارم زمانی که هزاران دختر بچه در آغوش پدرهاشان جان داده اند، آن هم در همین یکی دو ماه گذشته؛ و این یک روضهی پدر دختری جانسوز است انگار که دارد جلوی چشم مردم دنیا اتفاق میافتد...