زندگیِ در تبدیل!
زندگی برای هر کسیْ رنگی دارد. برای من رنگِ زندگی چیزیست بین سبز و زرد؛ یک سبزِ مایل به زرد مثل برگی که تازگیها افتاده باشد از درخت. این برگها البته سنگینی یک برگ تازه را دارند و هنوز خودشان را رهای دستِ باد نکردهاند. از همین برگهایی که زیر دست و پای آدمهای عجولِ در حال رفتن از پیادهروْ صدای چیپس نمیدهند! و بدنشان هنوز نرم است و دارند زور میزنند خودشان را سبز نگه دارند.
اما بالاخره چند روزی که میگذرد از این تک و تا هم میافتند. میشوند یکی مثل همهی برگهای زردی که صدای چیپسمانندشان زیر دست و پا، دل هر رهگذری را به بازی میگیرد. بعدْ پودر میشوند و میروند قاتی خاک زمین؛ آن وقت رفتگر شهرداری جاروی سیخسیخیش را میکِشد و میدهدشان به خاک باغچهها؛ و آن وقت محو میشوند برگها...
وسط این سبزیزردی اما آدم اعصاب و حوصلهی خودش را هم ندارد. میخواهد به قول حسین پناهی «خودش را بردارد بریزد دور.» این وقتها آدم دنبال آرامش است؛ دنبال جایی یا چیزی یا کسی که این آرامش را بهش بدهد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، گاهی سیگاری از دست رفقام میگیرم؛ نگاه میکنم! بعدْ پسشان میدهم! دلم نمیآید! میگویم آرامشی که قرار است این لولهکاغذیِ پیزوری به منِ آدمِ گُندهی هفتاد هشتاد کیلویی بدهد را نمیخواهم. حتی باور هم نکردهام که میشود با دود کردن این کاغذ و توتون وسطش به آرامش رسید. به قول امیرخانیْ حتیتر خندهام میگیرد که بیاعصابها سیگار میگیرانند! کار بامزهایست اما برای کودکِ درونم که با نگاه کردن بهش تفریح میکند؛ سیگار کشیدن را منظورم بود ها!
بعضی فکر میکنند آرامش را از بیرون میشود پیدا کرد؛ و از درون ایجاد کردنش چِرت است! من اما وسط این دست به دست شدن سبز و زردیِ زندگی دارم دنبال آن آرامش میگردم! آرامشی از درون به بیرون؛ و امید که پیدایش کنم...