خانهای در بهشت!
صدای کِشکِش دمپاییِ سالمندیْ از چند متر مانده به در خانه، وقتی پشت آن ایستادهایم و منتظر، میآید؛ صدای خسته اما پر حوصلهای که همراه میشود با تعارف گرمِ مادربزرگانهای دلنشین. از آن صداهایی که دوست داری پشت درِ هر خانهای بشنویشان و بعدش بروی داخل! در حال رسیدن به در و هنوز باز نکرده میگوید «بفرمائید!» گوشهی حرفش را میگیرم و صدا بلند میکنم «همین جا خوبه حاج خانوم!» بیرون را میگویم و تا در را باز کند شش_هفت نفری میخندیم.
خانه دالانی دارد آشتیکنان و میرساندمان به حیاطی بزرگ، که درختهاش لباس از تن در کردهاند به احترام زمستان. موتور خوابآلودی راهِ دالان را تنگتر کرده و ما از کنارش به نرمی و آهستگی میگذریم تا مبادا ترک بردارد چینیِ...!
حیاطْ بزرگ است، باغطور! و زیر درختها شاید اگر چشم دلم باز بود، جوهایِ روانِ عسل و شیر را میتوانستم دید؛ و به قول شهید سیدمرتضی، این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمده، اهل یقین پیامی دیگر دارند...!
برادر شهید، همسفر راهیان نور امسالمان بوده. از دیدن من وسط آن ناگهانیِ محضْ جا خورد اما دست تقدیر است دیگر، همانی که من و او را سواگانه راهی راهیان کرده و به هم رسانده، اینجا هم بههم میرساند؛ به اتفاقی شیرین. بغل به بغل میشویم و بعدْ راهی اتاقی که مهمانهای ویژهای داشته پیش از ما...
دورهمی گرمی بود، شبیه خوردن یک چای داغ وسط سرمای استخوانسوزِ کویر؛ و ما و شهید نشستیم پای حرفهای خیسخورده از اشک مادر، که بارها گفته شده بود اما به جای کهنگی، جَلوتِ خیره کنندهای گرفته بود.
مادر شهید تعریف میکرد بعدها فهمیده پسرش به همراه یکی از اقوام، که او هم شهید شده، میروند پیش آخوند محله و استخارهای میگیرند برای اعزام بعدی. پیشنماز محله آیهی شهادت میبیند و وقتی به آنها میگویدْ بِشکن میزنند از شادمانگی! بعدها به مادر شهید گفتهاندْ جمال فقط نگران او بوده، از شنیدن خبر شهادتش! شاید اصلاً برای همین است که هنوز پسری میکند در این خانه و برای این پدر و مادر...!
و مادر، مادرِ یک آدم زنده است، که مهمانهاش را باید خودش رفع و رجوع کند، مواظب خانهزندگی باشدْ وقتی میرود بیرون، خرابی وسائلِ خانه را درست کند و پرستاری کند وقتِ مریضیهاشان. شهید هنوز پسر خانواده است از نگاه او! و مادرِ خانه راضیست از پسری که رهاشان نکرده به امان دیگران! حتی درست شدن ماشینلباسشویی یا رساندن وسائل پذیرایی قبل از آمدن مهمانهایی مثل ما را از او میبیند.
رفته بودیم نیم ساعته بمانیم و برویم دنبال زندگی خودمان، اما نزدیک دو ساعت شد. آخر مجلس محمدجواد میخواند و خانهی شهید میشود شعبهای از حرم کربلا، حالا ملائک در رفت و آمد میشوند در خانهباغی که از زیر درختهاش جوی عسل و شیر روان است؛ و مادر شهید دعامان میکند و میگوید که دلش گرفته بوده شب جمعهایْ و چه خوب که آمده بودیم و چه خوب که خانه شده بود محفل اشک...
#شهید_جمال_کلانترزاده