سئویناگه...!
«یمنْ» مرا یادِ «اکبر» میاندازد، با یکوشصتوپنج سانتْ قد و وزنی حدود پنجاه_شصت کیلو. همان وقتی که آمد واحد ما، شدْ انگشتنمای بقیه. لیسانس داشت، صدای خیلی خوبی هم داشت، همیشه توی خودش بود و روحیه خیلی لطیفی داشت. خودش و خودمان میدانستیم روحیه و اخلاق و رفتارش به درد کارخانه و کارگری نمیخورد.
اکبر گاهی که آواز می خواند یاد شجریان میافتادم. نه اینکه فقط صدایش خوب بود، نه؛ آواز سنتی را حرفهای کار کرده بود؛ گاهی حتی مینشستیم و برایمان «گلهای رنگارنگ» اجرا میکرد، با دکلمهی زنانه و با آوازی مردانه!
همکار دیگری داشتیم که یک توتالیتارِ به تمام معنا بود! از آنهایی که میخواهند سر تر از همه باشند و صداشان بالاتر از همه و بقیه مثل چی ازشان حساب ببرند. از جایی که نمیتوانست بر همه مسلط باشدْ اذیت کند و کِرم بریزد، همه زورش را قلمبه کرده بود و میریخت سرِ اکبرِ بیچاره! و آن یاروی توتالیتار یک و نیم برابر اکبر بود...
هر باری از کنار این آدم ظریف و احساسی رد میشدْ سیخ و طعنهای میزد یا شوخی فیزیکی از انواع مختلفش، مثل کشیدنِ گوش، زدن توی صورت یا هر کاری که از دستش بر میآمد را انجام میداد. حوصله بقیه را هم سر برده بود این کارهای مسخره و اعصابخردکن ولی چارهای نبود؛ باید تحملش میکردیم.
یک بار بعد از کارمان نشسته بودیم به چایی خوردن که آقای توتالیتار آمد؛ دستی به صورت اکبر زد و چیزی گفت که الان یادم نمیآید. این بار اما اکبر ریخت به هم! عینکی بدون قاب و دکتری داشت که برداشت و گذاشت روی میز. بلند شد و رفت روبروی آن یارو ایستاد. با حرکات دست و چرخاندن انگشتهاش، مثل آدمهای خیلی با کلاس شروع کرد به اعتراض کردن. چیزی شبیه این جمله را یادم هست گفت: «من نمیتونم با شما کار کنم آقای محترم...! من ...!» انگار صدای شجریان بود که دارد به یکی از نوازندههاش اعتراض میکند؛ آن یارو هم بلند شد و خرخرهی قلیانیِ اکبر را با دستهای درشتش گرفت. اکبر هم انگار منتظر همین حرکت باشد، به ثانیه نکشیده قفل شدند توی هم. هر کدام دستشان توی گردن آن یکی بود و زور میزد برای زمین زدن آن یکی. هر چه کردم تا از هم جدایشان کنم نشد؛ واحد ما دری داشت که جدا می شد از سالن تولید. سریع رفتم و آن را بستم و برگشتم. شجریان و توتالیتار هنوز توی هم قفل بودند. شجریان کورهی آتش شده بود و به جای چهچهههای مستانه، داد میزد. آن یاروی روی اعصاب هم...!
«سئویناگه» را توی اینترنت جستجو کنید! برای اینکه عمق ماجرا را بفهمید البته! جا خوردم وقتی اکبر سئویناگهی جودو را روی آن یارو پیاده کرد. توتالیتار پرواز کرد از بالای سر اکبر و ان طرف کوبیده شد روی زمین! و اکبری که نشست روی سینهاش، چنگ انداخت به موهای لَخت و بلندش، با دست دیگرش خرخرهش را فشار میداد و هنوز هم داد میزد!
به بقیهی ماجرا کار ندارم که اکبر را جدا کردم و جمع و جور شد ماجرا؛ به روزهای بعدش اما کار دارم. از آن روز اکبر راحت شد؛ آن یارو نه تنها شوخی کردن و اذیت کردن و بی ادبی را کنار گذاشت که برای اکبر چایی میریخت و هوایش را هم داشت. اکبری که تازه دانستیم جودو را حرفهای کار کرده و از بد حادثه اینجا و توی شغل نامربوط گرفتار شده!
... و اکبر مرا یاد یمن می اندازد! وقتی توی معادلات توتالیترهای دنیا، عددی حساب نمیشد اما با فنِ سئویناگهی ناگهانی پدر اسرائیل و بابایش آمریکا و بقیه را در آورد!
یمنِ کوچولوی دوستداشتنی که ان طرفِ بابالمندب و روبروی جیبوتی آرمیده، خرخرهی هر بی سر و پایی که میرود برای کمک به کشتار مردم غزه را میگیرد و میکوبدش به زمین...!
و چقدر دوستت دارم یمن...!