به ماکسیمیلیانها نخندید
میگوید «همراه بانک دارید؟!»
گیجوگول نگاه میکنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشهی باجه نشسته. صدایش رسیده اما مفهوم حرفش هنوز از آن شیشهی قطورِ سوراخسوراخ که آخرش نفهمیدم برای چه باید بین مشتریهای بانک و کارمندهاش باشد، رد نشده! سکوت و حیرتم را میبیند و میرود سراغ ادامه کارش که تازه حواسم جمع میشود. دست میکنم توی کیفِ کارتهام و کارت بانک ملی را بیرون میکشم و میگذارم جلوش! لبخندی میزند و باز بیخیال میرود سراغ ادامهی کارش.
چند ثانیهای میگذرد. مثلِ ماکسیمیلیان که از غار درآمده و فهمیده 309 سال از زمان زندگیِ خودش گذشته، تازه منظور خانمِ کارمند را میگیرم! تکرار میکنم «همراه بانک!» و تندی میگویم «نه متاسفانه!» و میگویم که «آپ دارم!» باز هم لبخندی میزند که به قول بچههای محلهی ما از صد تا فحش بدتر است!
تا کارت بانکیم را عوض کند، یاد همین چند دقیقهی پیش میافتم که یکی مثل خودمْ از غار برگشته، موجبات لبخندِ کارمندِ ادارهی پست شده بود! کارمند پست به آن آقای عینکتهاستکانی که قیافهی بامزه و مناسبی برای خندیدن داشت، حالی کرد برود بیرون از اداره و دور بزند از در پشتی بیاید کنار او تا کارش را راه بیندازد. ماکسیمیلیانطور آن قدر پس و پیش رفت و حیرت کرد، که آخرش سه نفری حالیش کردیم از کدام طرف برود که برسد به کجای اداره تا بیاید آنجایی که کارمند خواسته!
شما هم برخورد داشتهاید؟!
خیلیها مثل من و آن آقای ادارهی پست وقتی بعد از سالها میرویم در یک محیط ناآشنا همینطوری گیج میزنیم! انگار بعد از 309 سال از غار آمدهایم بیرون و داریم چیزهای جدیدی توی زندگی آدمهای مثل خودمان میبینیم. مثل یکی از اقوام که میگفت برای بار اول سوار طیاره شدم، کفشم را همان اولِ ردیف صندلیهای اتوبوسیِ هواپیما، در آوردم و زدم زیر بغلهام! چرا؟! چون مثل خانهی خودشان فرش بود و طبیعتاً یک آدمِ با فرهنگ و با شعور، روی فرش با کفش راه نمیرود!
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که ماکسیمیلیانهای زیادی دیده باشید و یا حتی خودتان در این نقش موجباتِ لبخندِ دیگری شده باشید! و چه خوب که به ماکسیمیلیانهای دنیای پر آشوب و پیچیده نخندیم...