حاجیِ همیشه در طواف
برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه. عاقله مردی جوگندمی راننده است و دارد از وضع افتضاحِ نظافت شهر میگوید، از گرد و خاکی که مدام برپاست؛ اشاره میکند به آشغالهای ریخته در کنار جادهها و نشانم میدهد خرابههایی که رها شدهاند به حال خودشان...
با عربی فارسی بهش میگویم که «این ظاهر ماجراست! اینجا بهشت است، خودِ بهشت!» جوری گفتم که بفهمد خیلی دارد حسودیم میشود به او که مسیر ترددش از خواستنیترین مسیرهای دنیاست؛ جایی که آدمها برای یک بار آمدن به آن حاضرند چقدر سختی بکشند و پول خرج کنند تا ساعتی در آن نفس بکشند...!
توی دلم حسادت میکنم به او که مثلِ حاجیِ همیشه در طواف است. و دور حرمِ حضرت امیرالمومنین علیهالسلام مدام میرود و میآید. حتی لقمه نانی که در میآورد بوی حرم میگیرد، چیزی شبیه قیمهی نجفی که ایرانیها خوردهاند و درک کردهاند اینی را که میگویم!
انگار آدم باید خیلی توی معادلات خلقتِ خدا جایی داشته باشد و بهش حال داده باشند که بشود اهل نجفاشرف! یکی مثل همین شیخ حسنِ انگشتر فروشِ خودمان! ده دوازده سال پیش که رفیق شدیم، دست میزد روی سینهاش و اشاره میکرد به حرم و میگفت «سی سال است همسایهی آقا هستم.» حالا که بیشتر از چهل سال است روبروی بابالقبله، چسبیه به دیوارهی جداکنندهی بازار و حرمْ انگشتر و کفن و تسبیح و جانماز میفروشد، باز هم سراغش میروم. من نجفی نیستم اما با یک نجفیِ همسایهی حرم خیلی جفت و جور شدهام. خوش به حال او و اهل نجف که روز و شبشانْ چشم در چشم حرم میگذرد. مثل امروز که شیخ حسن و آن راننده و هر کدام از اهل این شهر وقتی میرسند به حرم، دست میگذارند روی سینه و خم میشوند و از ته دل میگویند «مبروک سیدی... مبروک...»
میلاد امام علی (ع) و روز پدر بر شما مبارک!