آخرین یادگاریهای یک شهید
خانهی هر کسی بخواهی بروی، باید هزار تا دلیل پیدا کنی که حداقل یکیش به درد مزاحم شدن بخورد. الا خانهی یک شهید. جایی که شده خانهی همه آدمهای یک شهر یا کشور. سرمان را انداختیم پایین و رفتیم توی یکی از همین خانهها. خانهی پدری شهید منصور زارع. همان حسنشمرِ میبدیها! شمرخوانی که اسم و رسمی دارد و تازگیها مستندی ساختهاند برایش...
حاجحسن دَمِ گرمی دارد که مهمان و میزبان را جمع کرده دور خودش. من اما دنبال چند تا خاطرهام که شبجمعهام را بسازد. از کانون داغ گفوگفتِ حسنشمر خودم را میکشم سمت مادر شهید. قدیمیطور چادرش را کشیده توی صورتش و صدایش وسط همهمهی اتاقْ خوب شنیده نمیشود. ضبط گوشی را زدهام و گذاشتهام کنارش و خودم گوش تیز کردهام تا حرفهایش روی زمین نریزد!
منصور بچهی خوشپوشی بوده که لباس شهر و جبههاش را سر جای خودش تن میکرده. برداشتم این است که نمیخواسته ریای جبهه رفتن را به رخِ این و آن بکشد. و آخرین بار قرار بوده مادرش را ببرد مشهد. قول و قرار میگذارد برای بعد از برگشتن از جبهه. مادرش با اندوهی اشکزده میگوید: «منصور گفت برمیگردد و مرا میبرد مشهد و رفته که برگردد...!» و 39 سال گذشته از روزی که زیر قرآن مادرش رد شده و به شهدای عملیات بدر پیوسته.
مادر آخرین بقچهی لباسی که برای منصور بسته را یادش هست؛ حتی بقچهی آن هم هست! لباسهایی که از شهید منصور جامانده همانطوری برگشته و شده آخرین یادگارهای پسری که رفته تا بیاید و مادرش را ببرد مشهد!