یک دهه هشتادی در آغوش امام حسین!
گُل وسطِ قالی مسجد را شیخ مقداد گفت خالی کنند!
چند باری گفت مهمان ویژه داریم و یکهو دلم لرزید که شهید گمنام این وسط کجا بوده که مقداد دارد فضا را مهیایش میکند؟!
چشمم همراه دانشآموزان معتکف و مربیان به پیچِ در ورودی مسجد خشک شد. تابوت سهرنگ نیامد اما از درِ نمایشگاه شهدایشان پرچمی آورند بیرون!
شیخ مقداد فضاسازیِ قبل از این سورپرایز را کرده بود؛ نور مسجد را کم کرده بودند و جمعیت چشمش به در و دیوار که مهمان ویژهی مراسم کیست!
پرچم در حال پهن شدنِ وسط گلهای مرکز قالی بود که شیخ مقداد تیر خلاصِ سکوت جمعیت را زد: «این پرچمِ روی قبر سیدالشهداست، مهمانِ ویژهی مراسم شب رحلتِ حضرت زینب(س)»
بچهها مال کلاسهای هفتم و هشتم و نهم هستند و تو اگر بگویی اینها بچهاند، میگویم زهی خیال باطل!
بچه آن موجودیست که فرق پرچم عادی و پرچم روی قبر امام حسین علیه السلام را نفهمد؛ مسجد که توی سیلِ اشک غرق شد و امواج گریه آن را برد فهمیدم اینها آدمهای بزرگی هستند که توی کربلا نمایندهی سیزده سالهاشان را داشتند...
و میگفت «خون توی گلهای قالی میجوشید و من گرم شدم در آغوشی ندیده ...!»
پینوشت؛
جملهی آخر، گوشهای از یک واقعیت است که چشمی از بین بچهها دیده... و به همین اندازهی کوتاه اکتفا میکنم! شیرینی ناب آن لحظه گوارای وجودش...!