کودتای کچلها علیه معلم پرورشی!
از لج معلم پرورشی بود یا نمیدانم چی که هیچ کدام از آن پرچمکهای کاغذی را به در و دیوار کلاسمان نزده بودیم! دهه فجرِ چندم بود را یادم نمیآید؛ دههشصتیهایِ دوم راهنمایی بودیم با کلههایی کچل که سوا جدا شده بودیم از بقیه مدرسه! چند باری معلم پرورشی که آن روزها خدا میداند چقدر روی اعصاب بود، آمد و تذکر دادْ برای دهه فجر کلاسمان را تزئین کنیم و پرچم بزنیم. فاز ضد انقلاب برداشته بودیم و سِرتقبازیمان گل کرده بود. نزدیم! نه از آن پرچمکهای کاغذی، نه از آن آویزهایِ رنگیرنگیِ جمعشوْ بازشو که دهه شصتیها حسابی خاطره دارند باهاش!
کودتا؟! نه! کودتا نکرده بودیم؛ بیشتر شبیه یک لجبازی بود، آن هم نه با انقلابِ امام که با همین معلم روی اعصابِ پرورشی! خدا حفظش کند؛ برای مقابله با لجاجت ما، بچههای کلاسِ بغلی را مامور کرده بود وقت تعطیلی مدرسه بیایند و کلاسمان را پرچمِ کاغذی بزنند! آن هم با نهایت بیسلیقگی؛ و لابد از روی عجله و استرس! صبحِ یکی از همان روزها آمدیم کلاس و دیدیم ای دل غافل؛ همهی هیکلِ پنکه کلاس را کردهاند غرق پرچم! برای ما توهین بزرگی بود و برداشتمان اعلانِ جنگِ معلم پرورشی بود علیه ما! محمدجواد، مبصرِ کلاسمان رفت روی یکی از همین نیمکتهای خُشکِ ضدِ دیسک و مهره و نخاع و همه را از پنکه جدا کرد...
از آن روزی که فازِ ضد انقلاب برداشته بودیم سالها گذشته. این خاطرهی منشوری اما امروز در حالی به یادم آمده که برای شناخت انقلاب کتابهای زیادی خواندهام، مطالعهی نسبتاً خوبی در تاریخ معاصر مخصوصاً خاطراتِ پهلویها داشتهام و حتی جاهای مختلف و در بین بچههای دانشآموز و دانشجو، مستند و موثر از آن دفاع کردهام.
ما زمان نوجوانی چیزی را نمیفهمیدیم که هزاران برابر کمتر از امروز برایش شبهه و دروغ ساخته و منتشر میشد؛ و نوجوانِ امروز چیزی را نمیفهمد که برای هزاران سوال و شبهه علیه آن جوابی نمیگیرد. ما هم از همین نوجوان و جوان انتظار داریم در جشن انقلاب، همه وجودش پای کار انقلاب باشد...
وظیفهی مای مربی و معلم و استاد و روحانی امروزی حتماً سنگینتر از وظیفهی یک معلم پرورشی آن هم برای نزدیک به سی سال پیش است! جهاد تبیین را جدی بگیریم...