یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

شهید، دخترها، پادگان...

پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ

شهید روی دست دخترها آمد وسط نمازخانه. تابوت پرچم زده وسط یک زمینه‌ی یک‌دست سیاه. انصافاً جان می‌داد برای عکاسی از بالا.
یادِ تشییع شهید گمنام دانشکده علوم‌قرآنی میبد افتادم. سه چهار متریِ زمین روی میله‌ی داربست فلزیِ بسته به تیربرقْ خودم را با مکافاتی نگه داشته بودم. دوربینِ نوی نیکون را با زاجراتی آورده بودم بالا. زیر پایم نگاه کنجکاوِ پسرکی سه‌چهار ساله از توی آغوش مادرش دنبالم بود. لباس رنگی، میانِ انبوهِ سیاهی چادرها. همان را ثبت کردم.
و این بار پادگان شهید عاصی زاده اهواز. باز چیزی شبیه همین صحنه. تابوت رنگی‌رنگی شده با پرچم وسط انبوهِ دخترهای چادر مشکی. و حیف که دوربین نداشتم...
می‌ایستم دم ورودی تا مراسم نیمه‌تاریک پا بگیرد. ابوالفضل پشت تریبونِ نمازخانه ایستاده به مداحی. روضه شروع نشده صدای گریه بلند می‌شود. و اشک مثل طوفانی که می‌افتد توی برگ‌های پائیزی دخترها را می‌ریزد به هم. از یک جایی حسِ ناجوری آمد سراغم. گریه‌ها عادی نبود. از جایی غیر عادی‌تر هم شد! دختری آمد و اجازه گرفت همان جا پشت سرم بایستد. می‌گفت ترسیده. ترسش معنا نداشت ولی من حال او را نمی‌فهمیدم...
روی صفحه یادداشت گوشی‌م نوشتم «ابوالفضل جان، روضه سنگین شده، بچه‌ها اذیت میشن!» کار از کار گذشته بود اما. تا بقیه‌ی روضه تمام شود صدای گریه و جیغ دخترها بیشتر هم شد. یکی دو تایی هم بی‌هوش افتاده بودند روی دست رفقایشان. با مصطفی برانکاردِ آمبولانسِ قبراق و آماده‌ی پادگان را آوردیم و دخترها با هزار تا مکافات رفقاشان را بار زدند برای درمانگاه. چند نفریْ هنوز نصفه جانی برای راه رفتن داشتند. زیر پر و بالشان را گرفته بودند و بیرونشان آوردند.
برگشتم نمازخانه. مداح دوم را یادم نیست اما فضای آماده‌ی نمازخانه آورده بودش پشت تریبون. روضه سنگین‌تری انگار شروع شد. روی تکه کاغذی نوشتم که شرایط جور نیست و حتی می‌تواند خطر هم داشته باشد. رفتم و گذاشتم جلوی روی مداح و برگشتم همان جایی که دخترکِ ترسیده منتظرم بود.
افاقه نکرد. روضه روی نظم خودش خوانده شد اما روی نظم شنیده نشد. ترکیب جمعیت توی نمازخانه ناجور به هم خورده بود. روضه‌خوانِ سوم که پشت تریبون رفت، مسئول پادگان را توی تاریک و روشنِ نمازخانه پیدا کردم. در گوشی عصبانیت‌م را هجی کردم و برگشتم همان دم ورودی. آدم دلسوز و مهربانی‌ست حداد؛ سریع سربازش را به خط کرد تا چراغ‌ها را روشن کند. مداح سوم شاید جا خورد از این روشنی بی‌وقت، اما به هر حال تمام کرد روضه را و آمد پایین.
بماند که خیلی از جزئیات را ننوشتم. جایش نبود انصافاً. یک سال از آن روزها گذشته. هنوز بعضی از بچه‌های آن دوره‌ی راهیان را می‌بینم گاهی. خاطره آن روز برایشان خیلی خاص شده. خیلی! هنوز هم سنگینی فضای نمازخانه‌ی پادگان شهید عاصی‌زاده توی وجودشان هست. و از شما چه پنهان وسط همه حرصی که آن شب خوردم، گاهی خنده‌ای زیرجُلکی می‌کنم. این حرف تا حالا خصوصی مانده بود پیش خودم و شهید. اما حالا می‌نویسم تا هر کدامشان می‌خوانند بخندند: «دخترها توی پادگانِ شهدا اغتشاش کرده بودند! شهید پیدایش شد و حسابی به خدمتشان رسید!»



پی‌نوشت؛
قسمت اول ماجرا را 18 بهمن سال قبل نوشتم. نوشته امروز دارد توی سالگرد بخش اول ماجرا خوانده می‌شود. می‌خواهید اصل ماجرا را بدانید؟ «اینجا» را لمس کنید...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی