سیستانم آرزوست!
«آقای ایرانشهر» را میخوانم، که یونس میآید برای کاری. بچهی همان شهرهای حوالی ایرانشهر است که بلد نیستم و یحتمل هزار تا آدرس هم بدهد، آخرش باید با «بلد» راه و نقطهاش را پیدا کنم.
جلد کتاب را نشانش میدهم. چشمش برق میزند. آدمها اینطوریند دیگر! صدها کیلومتر آنطرفتر از جای آشنا، نشانهی آشنا ببینند، هوش و حواسشان میرود.
از یونس میپرسم کجایی است و او توضیحاتی میدهد؛ که چون اسم و رسم شهرهاشان را بلد نیستم، یادم نمانده. سیستان و بلوچستان نرفتهام. اصولاً خیلیهامان نرفتهایم. آنجاها مثل شمال کشور نیست بگویی محمودآباد، اسم روستاهای اطرافش را هم مردم بدانند.
یک جای حرفش اما میگوید «فلان قسمت هم میخواهد از ایران جدا شود و...!» که توی دلم میگویم «زرشک!» و روی زبانم میچرخد «موشک داریم، نمیذاره!»
به یونس میگویم «خیلی دوست دارم بروم شهرشان، مخصوصاً برای اردوهای جهادی» و برایش تعریف میکنم ماجرای سفرِ کرمانشاهِ بعد از زلزلهی چند سال پیش را؛ و تجربهی بودن میان مردم و با آنها زیستن...
این روزها که جوّ «آقای ایرانشهر» گرفتهتم و با خواندنش عشق میکنم، هوس کردهام آمار زار و زندگیِ یونس را بگیرم، سر فرصت که پایم به سیستان برسد، مهمانش شوم. هر چند یونس ممکن است نقطهنظر مشترکی با من نداشته باشد، اما توی خانههای خاکی رنگِ شهرهای جنوب شرق کشور احتمالأ بشود تجربهی جدیدی از زندگی را پیدا کرد که امام خامنهای هم قبل از انقلاب در سطح بالاتر تجربه کرده...