کلاسها...
گاهی نظم ذهنم به هم میریزد. برای همین با نظم از پیش تعیین شده سراغ کلاسها نمیروم. میروم و همه تلاشم را میکنم تا اعتمادسازی کنم، بعد حرفم را ولو یک جمله مثل آدم بزنم و بروم.
گاهی کلاس آن قدر همراه است که از ابتدایش روی دور منظمی مطلب را میدهم دست دانش آموز. گاهی اما باید جان بکنمْ فاصلهی بین نسل خودم با این بچهها را به حداقل ممکن برسانم. باور کنید آن لحظههای جان کندنْ یکی توی خودم یقهام را میگیرد، کلهام را میچسباند سینهکشِ دیوار و توی صورتم پشفتههای آب دهانش را میپاشد که «توی درونگرای بیحوصلهی هزار مشغله را چه به این کارها؟!» و «هان»ش را با علامتِ سوالیِ مسخرهای توی صورتم فریاد میزند! و باور کنید بهش حق میدهم. حتی تایید میکنم. گاهی حتی تا عمل کردن به این شکایتِ درونی هم پیش میروم! اما...
اما فکر میکنم حیف است! حیف است این بچهها چند سالِ بعدش توی میدانِ زندگیِ اجتماعی، بروند زیر چرخهای خرد کنندهی ندانمکاری! بشوند یکی از آدمهای توی نوبتِ دادگاه؛ یا بشوند یکی از دستبند خوردههای توی بازداشتگاه!
البته خیال برم داشته که این باید جهاد تبیین باشد، نمیدانم! شاید هم باشد! من همیشه وقتی وارد کلاس تازهای میشوم که قبلش نرفتهام، خودِ بیاعصابم را همان پشت در و توی خماری جا میگذارم، میروم که دانشآموز را از لاکِ خودش بیاورم بیرون و حرفهای نگفتهی دلش را بشنوم و برای سوالاتش جواب، نقدهایش توضیح و اعتراضاتش سنگ صبور باشم...!
این بچهها استعداد و ارزشِ رسیدن به رتبهی نسل ظهور را دارند، هر چند ما دستکم گرفتیمشان...