مثلِ کتابِ بینوایان! / تأملی روایی در ماجرای راهپیمایی 22 بهمن
حامد زمانی انگار میکروفنِ همه بلندگوهای شهر را یک جا دستش گرفته و دارد میخواند «عمار داره این خاک... عمار داره این خاک...» و من یکی دو تا پیچ خیابان دارم تا برسم به محل شروع راهپیمایی. نزدیک درِ بیمارستان موتور را میدهم بغل خیابان و خودم و علیرضا میرویم توی بغل جمعیت.
تازه میفهمم علت این صدای بلند چیست! چند طبقه باند را روی ماشین چیدهاند تا زیر سقف آسمان! موج صدا برداشته همه عالم را و تازه این اول کار بود، تا آخر کار همه فکر و ذکرمْ در رفتن از مسیر موج صدای این هیولای باندی بود!
پیاده با علیرضا انداخیتم سمت میدان جانباز. اولین نفر آقای «...» بود که چشم تو چشم شدیم. از دوستان عزیزیست که این روزها نمیخواهم زیاد برخورد داشته باشم؛ نه به خاطر کدورت و دلگیری، نه؛ بلکه به خاطر نزدیکی به انتخابات و کاندیدا بودنشان! این روزها با این دوستان عزیزمْ مثل جن و بسماللهیم و من یکی دو سالی هست که توی این فضا و موقعیت نیستم و زدهام گوشهی جاده زندگی و دارم با کاغذ و کتاب و مدرسه روزگار میگذرانم.
بعد از سلام، صاف میکوبد توی ذوقم:
- بیا یک بار هم توی عمرت رأی حلال بده...
میخندیم. با هم. انسان طناز و شریفیست که دوستش دارم. اما حس میکنم تعدادی چشم کنجکاو دارند زاغسیاهم را چوب میزنند که «ای دل غافل، فلانی طرفدار فلانیست؟!»
هر چند به لطف خدا بازهی راهپیماییْ مثل کتاب «بینوایان» است! پر از پیرنگ و زیر پیرنگ و انبوهی از شخصیتها. آدم تا چشمش کار میکند آدمهای خوب و جالب میبیند که باید بهشان سلام کند یا سلامشان را جواب بدهد یا اینکه از دیدنشان توی این مکان و وضعیت تعجب کند!
یکیشان دقیقاً همان همکاریست که شب قبل با رفقاش توی ماشین به ریش یکی از مزدورانِ نظام میخندیدند! طفلکْ معروف بود میرود راهپیمایی و برای بعضیها مگر حماقت و جُرم بیشتر از این هم میشود کسی برود راهپیمایی؟! همان آدم خندانِ گیر و روی اعصاب، دارد با چند نفر بگو بخند میکند! کجا؟! دقیقاً روبروی دهانِ حامد زمانی! جایی که موجِ ارتعاشِ «عمار داره این خاک...» رسیده به «سردار من... دلدار من... فرماندهی بیدار من...» و من دارم به این فکر میکنم که چند چند تای نظام میشود چند تا که نه تنها دشمنانِ اهلِ آمار و محاسبه و تخمین و پیشبینی، که خودمان هم نمیفهمیم چند چندیم! حق میدهم البته! مگر میشود توی خانه خوابید و بی خیال شورِ روزِ 22 بهمن شد؟! آدم انگار تا سال بعدش یکچیزی کم دارد توی زندگی!
همهی مسیرْ بیست دقیقه طول نمیکشد، آن هم با شلوغیِ بیشتر از سال قبل. من با علیرضای هشت ساله که امسال هم پرچمِ سهرنگ گیرش آمده میرویم و برمیگردیم. رفت و برگشتی که دیدار و رایزنی با چند تا کاندیدای انتخابات مجلس، دید و بازدید تعدادی از رفقا و در انتهایش یک کلاسِ نویسندگیِ سیالِ از مصلی تا میدان جانباز را توی خودش دارد. و حق دارید! ما انگار راهپیمایی نمیرویم، میرویم رزق سالمان را توی دیدار مومنین و مسلمین بگیریم و ذخیره کنیم برای زیستن تا سال دیگر...!