مردمِ نجیبِ آواره...!
نجیب دیشب آمد و جمع کرد برای رفتن به افغانستان. حدوداً پنجاهسالهی شانهافتادهای که صدای توی دماغش با لهجهی افغانستانی قاتی و حرفهاش سخت فهمیده میشوند. اجازه میگیرد «بَرَم داخیل؟!» تماس میگیرم با مدیر داخلی و اجازهاش را میگیرم! همیشه میرفته میآمده و اجازه گرفتنی توی کار نبوده. این بار آمده که جمع کند برود.
- «کجا؟!»
- «اَبقانیستان...»
خوشیِ غمگینی دماغم را داغ میکند و گرم میشود پوست صورتم. میفرستمش داخل. توی دوربینهای جلویِ روم اما دنبالش میروم. خمیدهشانهْ میرود سمتِ درِ سالن. از دوربینِ محوطه بیرونی خارج و داخل میشود به دوربینِ رختکن. چیزی از توی کمدش بیرون میکشد. میاندازد روی فرشی که انداختهاند برای نماز خواندن بچهها. مشغولِ جمعوجور کردن است که رهاش میکنم. میروم سراغی کار و زندگیِ خودم. به ده دقیقه نکشیده برمیگردد. دو تا پتو را با شالی افغانستانی به هم بسته و زده زیر بغلش. از پشت میز میآیم این طرف و روبروش میایستم.
غمِ صورتش چیزی کمتر نشده. شاید این قوم تنها قومی باشد که رفت و برگشتش غم و شادی ندارد. میرود از کشورش با غمی و برمیگردد با غمی!
میگویم: «نجیب! هیچجا وطنِ خودِ آدم نمیشه...»
سرش را با «هونّی» تکان میدهد. شاید حرف زدن را ادامه میدادیم اگر امرالله بود. نجیب حرف نمیزند. برای اولین بار دست دراز میکند که دست بدهیم. دست میدهم. حال میکردم میزد قَدَّش! ولی نزد. آرام دست داد، خداحافظی کرد و رفت از درِ خروجی خارج شد. همهی زندگیِ نجیب توی ایران همین دو تا پتو بود انگار که داشت با خودش میبرد افغانستان. و اگر این قطعه از فیلمِ زندگیم و برخوردم با نجیب را میخواستم بسازم، حتماً ترانهی «بیا که بریم به مزار ملا ممدجان» را میگذاشتم زیرصدای فیلم...
و ما چه میفهمیم حالِ مردمی که خانهاشان مدام درگیر جنگ و ناامنیست و مردمِ «نجیب»شان آوارهی دیگر کشورها...