پوست صورتت رو کشیدی؟!
«پوست صورتت رو کشیدی؟!»
«نه... یه کِرِم زدم...!»
«پس منم برم بخرم...!»
این مدت توی تلویزیون از این چرندیاتِ روی مغز و اعصاب زیاد شنیدهاید؟! حتماً مثل من با مغز و اعصابِ شما هم بازی کرده و برای دقایقی شبکه را عوض کردهاید؟!
البته الان کار به تکنیکهای ایجادِ احساسِ نیاز در مخاطب یا اقناع رسانهای ندارم. بلکه میخواهم در موردِ خوشخیالی آدمیزاد بنویسم که همه زورش را میزند تا آن دو تا خط و چروکی که گذرِ عمر روی صورتش انداخته یا آن نخِ موهایی که گذر عمر سفید کرده را نشان کسی ندهد!
جذابیت ماجرا اینجاست که لاپوشانیِ محض برای نادیده گرفتنِ میانسالی و پیری در برخی آن قدر پررنگ میشود که تا نود سالگی در حال جمع و جور کردنِ هنرمندی روزگار روی صورت و موشان هستند.
با این احساسِ آدمها باید هم نانِ این تولید کنندهها توی روغنِ گوسفندی باشد؛ چرا که پایههای درآمدی خودشان را روی ترس آدمها بنا کردهاند! ترس از پیری! ترس از زشت بودن! ترس از معمولی بودن! ترس از پذیرفته نشدن! ترس از انگشتنما شدن! ترس از ...
من از آن آدمهایی هستم که با روزگار ساختهام و دست توی هنرمندیش نبردهام! لاتی ماجرا میشود همینی که هست :) همینی که هستم! از امثال من برای این تولیدکنندههای فرصتطلب هیچ وقت آبی گرم نمیشود...