ما خوشیم! اما یادمان نرود بیخ گوشمان چه خبر است!
اشارهی بینظیری دارد ویکتور هوگو در «بینوایان» در مورد فانتین، مادر کوزت! آنجا با این مضمون نوشته که بالاخره آدم فقیر یاد میگیرد چطور با یک ذره غذا، روزش را شب کند، یا با سکهای سیاه زندگی بگذراند...!
البته با اینکه این گریز هنری دل و روح آدمی را جلا میدهد و ناخودآگاه دستمریزاد میگوییم به ویکتور هوگو، اما در مقام عمل برای هیچ کدام از ما این ماجرا قابل پذیرش و باور نیست!
این وقتها که همه در تکاپوی عیدند و آدمها زور میزنند به همه چیز بخندند و شادی دارد توی خانه و کوچه و خیابان رقاصی میکند، ویارم میگیرد لجبازی کنم و تلخ بنویسم! حس ناجوریست، میفهمم! شاید یک جورهایی روی اعصاب هم باشد!
من اما همهی کاری که میتوانم تا حدی درست انجام بدهم همین نوشتن است و نوشتن حتی یک جورهایی شده رفع تکلیف! کاری که حداقل کمی چنگالِ عذاب وجدان را زیر خرخرهام شل میکند و میگذارد نفس بکشم...
همین حالایی که دارم این کلمات را پس و پیش ردیف میکنم، آمار افطاری همکارانم را رد کردهام رستوران و بی صبرانه منتظرم اذان بدهند! شما هم شاید توی خانهی میزبانی، بزرگتری یا پای سفرهی رنگینِ افطاری که دارد کم کم چیده میشود، دارید لحظهشماری میکنید! توی غزه اما مرد و زن و بچه توی صفند، ایستاده برای گرفتن مُشتی غذا که چندین نفر را با آن سیر کنند...
و لابد پدری مادری بچهای میان خرابهها، همان جایی که آشغالهای ویرانهها را پس زدهاند، چیزکی پهن کردهاند و نشستهاند به انتظار لقمهای برای افطار!
ما راحتیم، همچنین شما!
اما یادتان نرود همین بیخ گوشمان، کار به کجا رسیده!