فائزه هاشمی، آبروی نداشتهی رفقایش را بُرد!
نمیدانم یادتان هست یا نه؟! ساندویچ خوردن فائزه هاشمی توی خیابانهای تهرانِ سال هشتاد و هشت منظورم است. البته ساندویچ که نه! روی سکو ایستاده بود و گروهی را داغ میکرد که نظام را کلهپا کنند! آن هم وسط اغتشاشات. بعدش که پلیس دست مبارکش را گذاشت توی دست مسئولین زندان اوین، صدایش در آمد که «رفته بودم ساندویچ بخورم...!»
به هر حال آنهایی که در جریان ماجرای فتنهی هشتاد و هشت هستند میدانند که فائزهی هاشمی توی ان ماجرا خیلی بیشفعال بود! هر چند دنیا به کامشان نبود و امیدی که دشمنان جمهوری اسلامی به اینها برای نابودی حاکمیت اسلامی بسته بودند به باد رفت.
تازگیها نامهای نوشته فائزه خانوم از اوین و پتهی زندانیانِ سیاسیِ زندان و رفقای سابقش را روی آب ریخته. حالا کاری به متن نامه ندارم و اینجا هم نمیگذارم چون توی اینترنت به وفور بازتاب داده شده؛ کار دارم به فائزهای که خودش یک پا مخالفِ سرسخت برای جمهوری اسلامیست اما از دست همفکرهایِ همجبههایش فریاد و فغانش به آسمان بلند است!
نامه فائزه هر چند نکات دیگری دارد که خیلی اهمیت دارد؛ یکیش شرایط مساعدِ رسیدگی به زندانیان است که دشمنان ما مداوم میخواهند خلاف آن را نشان دهند. اما من الان بیشتر به روابط این آدمها کار دارم! روابط مضحک و مفتضحی که نمونه آن بین مجاهدین خلق، توی زندانهای ساواک وجود داشته است. عزتشاهی در خاطراتش که یکی از منابعِ بینظیر انقلاب اسلامیست از روابط سطحِ پایین، بچگانه و ذلتبارِ منافقین در زمان مبارزه علیه شاه میگوید. از اینکه اینها به خودشان و بقیهی همبندهای خود رحم نمیکردند و از هر ابزاری مثل بایکوت کردن برای کوبیدنِ غیر همفکرهایِ خودشان استفاده میکردند.
این اخلاقِ منافقگونه در بین همبندهای سیاسیِ فائزه طبیعتاً مسبوق به سابقه است، به حدی که یکی مثل فائزه را مجبور میکند تا دست به نوشتن ببرد و آبروی داشته و نداشتهی این کوتولههای سیاسیِ مثلِ خودش را ببرد!