زنده بمونیم... چشم!
ناجورترین کلاسها مال آن ساعت آخر مدرسهها هستند! یک تا دو و ربع. و شما خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا را تحویل میگیرید که با آنها کلاس داشته باشید.
حجم شوخیهای من توی این کلاسها از همه بیشتر است! به قول پزشکها دُزِ طنز و کمدی حرفها را توی این کلاسها بالاتر میبرم که خستگی سه تا کلاسِ ماقبل از آن را بشورد ببرد. یعنی دو تا کار داریم آنجا، یکی اینکه خستگی قبلیها را پس بزنیم، از طرفی آن حرف و بحثی که ارائه میشود را بگیرند و برایشان مفهوم باشد...
اما هر معلم، مربی و آموزگاری بالاخره روزهای بد هم دارد. روزهایی که خودش تمرکز ندارد، از طرفی شرایط جوری پیش میرود که در ارتباط و ارائه مباحث به مشکل میخورد. و برای من این اتفاق افتاد...
ساعت آخر و خستهترین، کسلترین، گشنهترین و بی اعصابترین بچههای دنیا که همهی فکر و ذکرشان این است زودتر برسند به خانه تا از دست نرفتهاند! و از اولین کلاسهایی که بعد از تعطیلات میرفتم و هنوز زبانم گرم نشده و بچههایی که از وسط همه مسائل مختلف، سوال و ابهامشان دربارهی حمله موشکی ایران به اسرائیل و طبیعتاً سوال درباره جواب اسرائیل و تبعات بعد از ان است! همه چیزهایی که یکجا جمع شدند.
همهی اینها را بگذارید پشت سر یک موضوع دیگر؛ مربی میخواهد ریشهی دشمنی یهود و جریانِ شکل گیری حاکمیت اسرائیل را با اشاره به مباحثی از تلمود و پروتکلهای دانشوران صهیونیست و تاریخ بنیاسرائیل بیان کند! هر چند با داستان و شوخی و خنده و اینها...!
نتیجه به نظر شما چه خواهد شد؟! نیمی از کلاس به زور روی صندلی خودش را نگه داشته، شش هفت نفری توی خواب و بخشی از کلاس هنوز دنبال جواب، با اینکه چیزی از مباحث نمیفهمد! آخرهای کلاس گفتم که سعی کردم موضوع را ساده و قابل فهم بیان کنم، بفهمید! یکی از طفلها گفت «آقا تازه داشتی ساده میگفتی؟!»
آخر کلاس که حال و روزشان را دیدم، همه بحثها را جمع کردم و گفتم «خیالتون راحت، اتفاقی برای شما نمیفته، شما به درس و زندگی برسید...» یکی از بچهها در حال جمع کردن کتاب و کیفش جواب داد: «آقا اگه زنده موندیم، چشم!» :)