سنوار و یک پایانِ بینظیر
چند روزی از شهادت سنوار گذشته را نمیدانم. راستش این مدت مدام ذهنم بین موضوعات مختلف میرود و میآید ولی آن جملاتی که باید، ردیف نمیشوند. میدانید؟! یک جورهایی آخرین _به قول آدمهای دنیای فیلمسازی_ سکانس زندگیِ شهید سنوار، یک صحنهی خارقالعادهست که هیچ کس جز خدا آن را کارگردانی نکرده. حالا کاری به حماقتِ آلِ سامری هم ندارم! که شدند عاملِ خدا در انتشارِ این صحنهی بینظیر. حماقت محض! راست گفته امام معصوم که دشمنان ما از حُمقا هستند...
و سنوار، مردی که همهی عمرش روی اعصاب شیاطین بوده و همهی لحظههای زندگیش را جنگیده؛ حتی توی زندانهای مخوفِ جاندارانِ تلمودی کوتاه نیامده، کتاب نوشته، سه تا زبان خارجی یاد گرفته و همهی لحظههای حبس را روی خودش کار کرده تا آدمِ قویتری برای مبارزه با زامبیها باشد؛ و این آدم یک پایانِ بینظیر کمداشت که آن هم رقم خورد.
دیدهاید لابد؟! آن تکهچوبی که آخرین لحظات زندگی پرتاب میکند سمتِ کوآدکوپترِ صهیونیستها. راستش من را برده زمانِ رسیدنِ موسای کلیم، پشتِ نیلِ آرام. وقتی از همهجا و همهچیز جز خدا ناامید بود و قومش شاکی بودند که ما را به کشتن دادی! و موسی تکه چوبی به عنوان عصا در دست داشت و ایمانی عمیق به خدای بزرگ. موسی عصا انداخت به آب، آب شکافت، قومش از آب گذشتند اما لشکرِ فرعون در آن غرق شد...! فرعونیان را همین تکهچوبهای به ظاهر بیفایده، به فنا داده...؛ تاریخ باز هم تکرار میشود، باور کنید...