چالشِ کلاسداری در مدارس دخترانه و پسرانه
دو سالی که ویژهتر دارم کار میکنم توی حوزه نوجوانان و مخصوصاً دخترانِ نوجوان، کلاس چالشی کم نداشتهام! در این میان سهم پسرها همه کلاسهایی بوده که رفتم و سهم دخترها فقط دو تا کلاس بوده! چالشی بودن هم مفهومی دارد از نظرم. کلاس چالشی ممکن است برای یک معلم یا مربی، کلاسِ پر از سوال و بحث و آواری از شبهات باشد؛ برای من اما این کلاسها یک تفریحِ حال خوبکنِ لذتبخش است؛ و کم هم نبوده از این کلاسها که رفتهام.
اما منظورم از چالش، چالشِ همراه کردن بچههاست با بحثها. اینکه دل به دلِ بحث بدهند و با آن بیایند جلو و نه تنها خوب گوش کنند، که خوب هم به نقد و نظر بکشند. اعتراف کنم که همیشه توی کلاس پسرها بازندهی این چالشم، البته با عرض ارادت خدمت همهی پسرهای دوستداشتنی؛ و بدترین آن را همیشه توی ذهنم دارم و اتفاقاً سرِ بعضی از کلاسها تعریفش میکنم تا حسابی به حال و روزِ منِ بیچارهی آن ماجرا بخندند! اینطوری بگویم که چند جلسه توی یک مدرسه و دو سه تا کلاس زجر کشیدهام اما برای سالهای سال بعد خاطرهی شنیدنی دارم که تعریف کنم! چیزی شبیه همین سربازی رفتن پسرها و خاطراتِ ناتمامش!
سر کلاسِ دخترها اما اینطوری نیست. همهی دو سالی که رفتهام کلاس و با صدها و شاید هزاران دانشآموز دیدار و گفتگو داشتهام، فقط دو تا کلاس با من راه نیامده! یکیش همین روزهای گذشته بود. از جزئیاتِ کلاس هم نیازی نیست بگویم که چیزی بود توی مایههایِ «چی داری میگی واسه خودت» و «ما که نمیفهمیم و داریم کار خودمونو میکنیم!»
تجربهی کلاس پارسالی اما این بار به کمکم آمد. مثل آن یکی مدام روی ساعتم نگاه نکردم که «ای خدا چرا این یه ساعت داره یه سال و نیم کِش میاد؟!» فرستادم یکی از بچهها را به دفتر و اجازهی استراحتِ کامل همکلاسیهاش را گرفتم! خودم هم زدم بیرون و آن سه ربع ساعتِ باقیمانده را صرفِ مشاوره به دانشآموزی طالبِ مشورت کردم...!