یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

ناداستان/ چند رکعت نماز خواندم قربه الی الله ؟!

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

بغل دستی توی رکوع غش خنده بود. فکر کنم رکعت دوم بودیم. شاید هم رکعت سوم. لرزش بغل دستی بیشتر روی مخم بود تا صدای در هم رفته چند اقامه گو. هر کدامشان هم به کاری دستور می دادند. یکی می گفت برو سجده، یکی می گفت تشهد بخوان، یکی می گفت قنوت بگیر و یکی می گفت الله اکبر تکبیره‌الاحرام! که این آخری واقعا جور در نمی آمد. هنوز قلبم از دویدن های قبل از نماز تاپ تاپ می زد. حرم مثل همیشه شلوغ بود. بوی خودش را هم داشت، مثل همان وقت هایی که با فراغ بال می آمدیم. نگهبانی غلغله آدم بود. تا به هم بجنبیم نماز را بسته بودند. همان بیرون صحن، توی نمی دانم کدام بست، نماز را بستیم. هادی گفته بود تا بچه ها سازمان پیدا نکردند و جاگیر نشدند، پای کسی به حرم باز نشود. مخصوصا کسانی مثل من و ابوالفضل. فکر می کردیم این یکی به ثواب نزدیک تر است، که به نماز حرم برسیم. نمی دانستیم این طوری کباب می شویم. ابوالفضل هم با آن هیکل درشت و پُرش خیس عرق شد تا جا نماند. توی مشهد باشی و نماز جماعت حرم را از دست بدهی؟ این سوال از فحش بدتر بود، حداقل برای من که اصلا از این عادت ها نداشتم. بعضی ها مثل کدوی بی رنگ و بی بو می مانند. توی همان مشهد هم نمازشان قضا می شود. برعکس من که حداقل توی مشهد سعی می کنم آدم باشم.

بغل دستی هنوز از خنده می لرزید. با هم به سجده رفتیم. چند نفر دیگر هم همین کار را کردند. با گوشه چشم می دیدم که بعضی ها هنوز توی تکبیره الاحرام اولی مانده بودند. شاید دو رکعتی از آنها جلوتر بودیم. اقامه گو ها انگار ایستاده بودند و با خنده دستورات مختلفی می دادند. هر کسی هم به حرف یکی‌شان گوش می کرد و کاری می کرد. بچه ها توی مسافرخانه حتما تا حالا سازمان دیده بودند. توی اتاق خودشان جاگیر بودند و دست وضو می گرفتند. شاید هادی جلو ایستاده بود و نماز را به جماعت می خواندند. ظهر بود. رکعت چندم بودیم را نمی دانم. با چپ و راست خودم همراه بودم. صف جلویی شاید یکی دو رکعت از ما عقب یا جلوتر بودند. خنده بغل دستی نمی گذاشت بفهمم انها کجای نمازند. خدا خدا می کردم نماز زود تمام شود. همه دولا و راست می شدند. ولی انگار تعدادی ایستاده بودند به خنده و ما را تماشا می کردند. خیس عرق بودم. بغل دستی هنوز می جنبید. رکعت سوم بودیم. من و بغل دستی ها. آخوند سیدی، قدمی از صف اول جلو آمده بود و خودش نماز جدا تشکیل داده بود. همان وسط نماز حرم. شاید به خواب ندیده بود که امام جماعتِ حرم امام رضا بشود. جوانکی هم اقامه گو شده بود. زور می زد تا صدایش را روی صدای اقامه گوهای حرم بلند کند. صدای او هم بین صداهای دیگر گم شده بود. مثل ما که از بین بچه ها زده بودیم بیرون و گم شده بودیم. حتما توی آن بلبشوی اول رسیدن به مشهد، به فکر ما نیفتاده بودند. حسابی از دست بچه های مدرسه ای که برای اردو آمده بودند اذیت شده بودیم. هادی مسئول اردو بود. گفته بود اول ساماندهی بچه ها و بعد نماز و ناهار. دم اذان رسیدیم مشهد. سیزده چهارده ساعت آرامشمان را بر هم زده بودند. با ابوالفضل هم وعده شدیم که حداقل نمازمان را توی حرم بخوانیم. لحظه های اذان بود که دویدیم. قلبم تاپ تاپ می زد. حرم مثل همیشه شلوغ بود. بوی خودش را هم داشت، مثل همان وقت هایی که با فراغ بال می آمدیم. نگهبانی غلغله آدم بود. تا به هم بجنبیم نماز را بسته بودند. همان بیرون صحن، توی نمی دانم کدام بست، نماز را بستیم. وسط رکعت اول بود که بلندگوی بیرون بست قطع شد. حالا ما مانده بودیم و صدای بلندگوهای بست های مختلف حرم که به وضوح در آن محل شنیده می شد. رکوع را با صدای بلندگوی بست پشت سر می رفتیم و قنوت را با صدای بلندگوی بست روبرو می بستیم!
چند رکعت خواندیم را نمی دانم. نماز تمام شد. اقامه گو ها به اتفاق ساکت شدند. بغل دستی، دستش را به نشانه تقبل الله دراز کرد. سرخ شده بود. گفت قبول باشد. حتما از روی عادت گفته بود. جوابش را ندادم. دست دادیم. هنوز می لرزید...

پی نوشت؛

یک) این خاطره شاید مال اوایل دهه 90 باشد

دو) ان‌شاءالله کمتر سیاسی، و بیشتر داستان و ناداستان بنویسم! برای هدایت‎م دعا کنید !

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی