صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه
صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه
بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچاندهام
«عمران» خوابیده روی تخت. و توی سقف دنبال چیزی میگردد که نمیدانم چیست
حامد زمانی انگار میکروفنِ همه بلندگوهای شهر را یک جا دستش گرفته و دارد میخواند «عمار داره این خاک...
گاهی نظم ذهنم به هم میریزد. برای همین با نظم از پیش تعیین شده سراغ کلاسها نمیروم
صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم میپیچیدم و راحتتر میخوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود واقعاً؟!
«آقای ایرانشهر» را میخوانم، که یونس میآید برای کاری. بچهی همان شهرهای حوالی ایرانشهر است که بلد نیستم
برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحبکتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن
این روزها «هزار تویِ سعودی» را میخواندم از خانم کارن الیوت هاوس
معلمْ اسمها را یکییکی خواند. و هفتهشت نفر را به خط کرد برای رفتن به دفتر. من، آخرین نفرِ این قطارِ لرزان و ترسان بودم
توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکسْ موهای سرش را تاب داده بود توی باد پیام دادم: «...
از لج معلم پرورشی بود یا نمیدانم چی که هیچ کدام از آن پرچمکهای کاغذی را به در و دیوار کلاسمان نزده بودیم!
دفتر و خودکار توی دستشان بود تا از چیزهایی که میگویم یادداشت بردارند
دنیا این روزها روی دور تندِ نابودیست. هر جا نگاه کنیم یکی را خفت کردهاند و دارند میزنند
رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایهاش، به زمین و زمانْ بد و بیراه میگفت
با چهار تا سرباز توی یک کوپه بودیم. من و شهاب. وقتی بر میگشتیم از نمایشگاه کتاب تهران
گُل وسطِ قالی مسجد را شیخ مقداد گفت خالی کنند!
خانهی هر کسی بخواهی بروی، باید هزار تا دلیل پیدا کنی که حداقل یکیش به درد مزاحم شدن بخورد
برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه
اولین جلسات همیشه شوق و ذوق هست برای زود به نتیجه رسیدن!
کلاس نهمی بود. شاکی از اینکه شالم لیز خورده و افتاده و اتفاقاً یکی از همین خانمهای چادریْ درشت بارم کرده و تند شده
بندهخدایی داشتیم توی کوچهی خانهی پدری که ظاهری دیوانهطور داشت و بچهها مثل چی ازش میترسیدند
همکاری میگفت «دخترم روزی دهها بار میآید، مرا بغل میکند، میبوسد و میگوید دوستم دارد