بابایت ایستاده بود جلوی خانمی چادری، خط و نشان می کشید، دختر!
بابایت ایستاده بود جلوی خانمی چادری، خط و نشان می کشید، دختر!
داشت به مسئولین بد و بیراه میگفت «اینها کار بلد نیستند، اگر آدم بودن وضعیت ما این نبود»
نماز ظهر را که در فضای باز مصلی خواندیم، آخوندی از وسط جمعیت بلند شد و رفت سمت پسرکِ مکبر!
اصرار مدیر بود بروم سر کلاس. نه اماده حرف زدن بودن نه جایش بود. آن هم مدرسه دخترانه
بهمن ماه 1399 بود که با امیرحسین شروع کردیم. موضوع، نوشتن خاطرات جانباز مدافع حرم بود
این روزها «گزارش یک مرگِ» گابریل گارسیا مارکز را تمام کردهام. داستانی کوتاه با صد صفحه
دستم را میگیرد «بیا بابا، برنج بردم برای طویله مورچهها!»