یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

نمایشگاه کتاب یا لباس؟!

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۲۵ ب.ظ

نماز ظهر را که در فضای باز مصلی خواندیم، آخوندی از وسط جمعیت بلند شد و رفت سمت پسرکِ مکبر! پیش‌نماز نشسته بود و انگشت هایش را بند بند فشار می‌داد و جمعیت زبانش را سین‌سین برداشته بود. آخوند میکروفن را از پسرک گرفت و سلامی کرد. جواب را با چشم‌های تنگ شده در زیر نور مستقیم آفتاب، دادیم. خورشید مثل نعش یک مرده‌ی صد و بیست کیلویی افتاده بود روی ما و قصد بلند شدن هم نداشت.
آخوند جوان گفت «آقایون... اینجا مکانی فرهنگیه...» و صدایش را بالاتر برد و با تاکید گفت «...ولی متاسفانه فضا به شدت غیر فرهنگیه...» انگار لجش گرفته باشد که همه مصلی صدایش را بفهمند.
به همین صراحت و همین طور بی مقدمه. رشته تسبیحات مردم پاره شد و توجه‌ها رفت سمت حاج آقا؛ جماعت دستش آمد که آخوند میکروفن به دست، دلش از چیزی پر است.
«اینجا وضعیت حجاب افتضاحه، وظیفه ما هم به عنوان یک مسلمان امر به معروف و نهی از منکره...»
نگاهی به اطرافم انداختم. ریخته بودند حور-البه‌زور الآرایش-العین توی مصلی! قیامتی بود برای خودش! بنده خدا حرف دلم را زده بود. آن قدر وضعیت، رنگی و جیغ بود که آدم را یاد نقاشی‌های دسته‌جمعی بچه‌ها در کودکستان می‌انداخت! یک جورهایی رسماً نمایشگاه لباس بود تا نمایشگاه کتاب! صبح تا وقت نماز لولیده بودیم توی همین فضای رنگی و جیغ که شبیه عروسیِ مختلط بود. حاج آقا حرفش را ادامه داد.
«وقتی شرایط امر به معروف جور نیست، حداقلِ کار این هست که مواظب نگاهتون باشین!»
نگاه؟! حاج آقا خودش هم می‌دانست اینجا نگاه کردن به زمین یعنی رفتن توی آغوش همین جیغ‌های رنگی! اتفاقاً باید شش دانگ حواست را می‌دادی به جلوی روی‌ت و خوب نگاه می‌کردی و فاصله‌ات را به خوبی تخمین می‌زدی!
همین‌ها را در حد سی ثانیه گفت و تمام کرد و نشست سر جایش. به این فکر می‌کردم که خیر سرم آمده‌ام ساک مسافرتی چرخ‌دار را پر از کتاب کنم و کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفارا برگردم شهرم. کف دستم را بو نکرده بودم که اینجا زنانه و مردانه‌اش باید جدا باشد، و نیست!
آن سال که از سال‌های اوایل دهه نود بود، اولین و آخرین باری بود که رفتم نمایشگاه کتاب! چه کاری بود آخر؟! آدم سینما نرود و فیلم را در لحظه اکران نبیند، لابد دو ماه بعدش می‌رود کلوپ یا از اینترنت آن را می‌گیرد و می بیند. این دو ماه تاخیر نه کسی را کشته و نه فلج کرده و نه حتی ناراحت کرده!
گیریم کتابی هم امده و باید خریدش؛ دو هفته بعد از نمایشگاه توی همین کتابفروشی محله خودمان می‌خریم. صد البته به جای نگاه کردن به برخی از زنان و دختران سرزمینم که جای خواهرمان حساب کرده اند خودشان را، همین آقای کتابفروش محله را می بینیم که بشود دو تا متلک مردانه هم انداخت به‌ش و حالش را برد! گناه ندارد که هیچ، شاد کردن دل مومن ثواب هم دارد.

۰۲/۰۲/۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰

نظرات  (۱)

هممون داریم رشد می‌کنیم. برای بعضیا سخت تره. امیدوارم تهش مسالمت آمیز باشه.
پاسخ:
بله
رشد مهمه... به سمت تعالی رشد کردن مهمتره...
ان‌شاءالله به سمت خدا رشد کنیم
مثل درخت در صعود... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی