یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

با شنیدن این جمله، یاد دوران بچگی می‌افتم بیشتر. آن هم وقتی صداهای جیغ و شادیْ آمیخته با تعقیب و گریزْ قاتی‌ش باشد. از همان بازی‌ها که زیر تَشر و دستورِ بزرگ‌ترها، همراه با ترکیبِ حسی از هیجان و ترس همراه بود.

آب ریختن توی آدم‌بزرگ‌ها چطور؟!
همان جمله، این بار با چاشنی تعجب؛ و سوال از اینکه مگر آدم از جانش سیر شده که آب بریزد توی آدم بزرگ‌ها!

حالا، آب ریختن توی یک آدم بزرگ با جایگاه اجتماعی ویژه چطور؟! مثلاً یکی مثل آخوندی سالمند که خیلی هم چهره‌ی خاصی دارد. از آنها که نشان می‌دهند سطح استادی دارند یا برای خودشان توی حوزهْ برو بیایی دارند! قد بلند، خوش‌هیبت، با ریش‌های بلندِ بیشترْ سفید...

ولی... من این کارِ خاصِ جالبِ خواستنی را انجام داده‌ام! نه با یک لیوان آب، آن هم اشتباهی یا سهوی! بلکه با یک کارواش قوی، آن هم وقتی که با فشار آب را می‌پاشید روی حاج‌آقا، جوری که سر مبارک و ریش‌های انبوه را تا پای ایشان خیس‌وخُلی کردم!

شاید البته هیچ کجای عالم نشود از این کارها کرد، ولی وقتی کارواش را از موکب‌دار عراقی گرفتم و ایستادم جای او و حاج‌آقا آمد توی تیررسم، دیدم چقدر خوب هم می‌شود انجامش داد!
حاج‌آقا را البته مثل بقیه‌ی زائرانِ پیاده‌ی جاده خیس کردم که گرما هر چه کمتر اثرش را روی آنها بگذارد. یک کار دوست‌داشتنیِ لذت‌بخش که البته حاج‌آقای بزرگوار هم بی‌جواب نگذاشت؛ آب‌معدنی توی دستش را که نیم‌خورده بود آورد روی سرم و با خنده گفت: «حالا که منو خیس کردی، بذار تو رو هم خیس کنم»
کارواش توی دستم مردم را خیس می‌کرد در حالی که حاج‌آقا با آب یخ داشت از خجالت‌م در می‌آمد...!


پی نوشت: فرصت نوشتن دو سه تا متن کوتاه در جاده نجف کربلا دست داد، که می ذارم اینجا. شاید انتقال حسی باشه برای اونها که تجربه کردند و یا می خواهند تجربه کنند ان شاءالله

۰۲/۰۶/۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰

نظرات  (۱)

چه جاییه این جاده...
ورودی کربلا یخمک می‌دادن... نشسته بودم کنار جاده داشتم سه تا یخمکِ نارنجی و بنفش و قرمزی که گرفته بودم و با عشششششششق می‌خوردم... روبروم یه حاج‌آقا بود... با عبا و عمامه و یاران... داشت دو تا یخمکِ زرد و بنفشی که گرفته بود رو با عشششششششق می‌خورد... چند قدم اون‌طرف دو تا دختربچۀ شاید پنج_شش ساله داشتن یخمکاشون رو با عشششششششق می‌خوردن... کنارتر دو تا جوونِ هیکلِ لوتیِ ریش‌دارِ مشکی‌پوشِ هیئتی‌طور... خانم‌ها... آقایون... پیرمردها... پیرزن‌ها...
یخمکم که تموم شد و صبر کردم یخمکِ حاج‌آقام تموم شه، رفتم جلو بهش گفتم آشیخ! تو خیابونای ایرانِ خودمون چقدر بهت بدیم وامیستی با عششششششق یخمک بخوری؟ خندید و گفت تو بگو میلیاردها! نمی‌خورم! مگه ظهور بشه... اینجا فرق داره...
هم و بغل کردیم و شکرگزار بودیم تو اون جاده‌ایم...
پاسخ:
واقعا چه جاییه این جاده؛ باز شده توی زندگی امروز دنیای ما که بفهمونه زندگی بعد از ظهور اینطوریه... تازه این فقط یه جاده از زندگی پس از ظهوره! دنیا بشه اینطوری چی میشه!!!


ورود ما هم به نجف اشرف با پذیرایی یخمک رنگی رنگی بود... الله اکبر :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی