ده_دوازده شهید مثلِ مهدی!
امروز یادِ مهدی افتادم؛ دوستی که نسبت فامیلی داشتیم و چند سالی از من کوچکتر بود!
یادم میآید مواقعی که به هم میرسیدیم، فیلم تعریف میکرد؛ خاطرهاش بیشترْ اینطوری در ذهنم جا خوش کرده! هیجانْ همان وقتها توی حرفزدنهایش نمود داشت؛ آدم ساکن و در خود ماندهای نبود؛ یک دنیا انرژی که واماندگی و کرختی را پس میزد.
یک خاطرهی دردناک هم برای خودم جا گذاشت! جلوی خانهشان. وسط بازی فوتبال وقتی خم شدم تا با سرْ توپ را بزنم، با پا کوبید توی صورتم؛ یعنی کلهی من جوری روی پایش جفت و جور شد که اگر از دست میداد اجحافی به اصلِ موقعیت بود! مگر خون دماغم به این راحتی بند میآمد؟! لاکردار انگار شده باشد لولهی آفتابه. طفلک از توی خانه هر چه دستمال و پارچه پیدا کرد آورد برای من. همه را رنگِ قرمز کردم تا بالاخره خونش بند آمد...
مهدیْ پسرِ پدری کارگر و مادری خانهدار بود؛ در یک خانواده بسیار معمولی اما مذهبی. عشقِ نیروی انتظامی او را برد به مسیری که دوست داشت. بعدها رشتهی مرزبانی در یگان تکاوری. سرانجامش اما حدود 15 سال پیش رقم خورد. اردیبهشت هشتاد و هفت. زمانی که در جاده چوپانان با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر درگیر می شوند. مهدی آنجا شهید شد؛ هر چند از نظر سنی سه چهار سالی از من کوچکتر بود، اما به اندازه قرنها از من جلو زد.
امروز که خبر شهادت بچههای فراجا در «راسک» به گوشم خورد، یاد مهدی افتادم. در حمله تروریستی امروز ده_دوازده نفر از بچههایی که مثل مهدی(*)، از بچههای ناب و پاک این آب و خاک بودند خونشان بر زمین ریخت و شهید شدند. شهادت! کلمهای که به سادگی گفته میشود و از کنار آن رد میشویم؛ ولی تلاطمی دارد که من در زندگی خانواده و نزدیکان مهدی دیدهام و شنیدهام!
حالا انگار وقت آن رسیده که مرزهای جنوب شرقی کشور مثل مرزهای شمال غربی ایمنسازی شوند. و این شاید کمترین خواستهی هر ایرانی باشد؛ به امید آنکه این اتفاق هر چه زودتر رقم بخورد...
(*) شهید مهدی جعفری