یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

خودش یکی پیدا کرد برایمان!

شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ

صبح به عبدالله گفتم ای‌کاش یکی پیدا می‌شد دکلمه‌ی شهدایی می‌خواند برا‌یمان! توی فکرم این بود که با دکلمه و مداحیْ کلیپ را تدوین کنم. خیالم را راحت کرد که امروز گیرت نمی‌آید. یعنی فکرش نباشیم و من می‌دانستم جور شدنش هم انگار محال باشد.
شهید را بردیم به میهمانی مدرسه‌ای که در آن ندبه گرفته بودند. جمعیتِ خوش‌روزی را از همان چند صدمتر مانده به مدرسه دیدم. شهید اصلاً قرار نبود این وقت صبح میبد باشد؛ شب قبل ساعت نه باید می‌رفت یزد که با اولین پرواز برسد تهران. اشکِ عبدالله ریخت تا شهید بماند برای مراسم صبح جمعه‌ی حسن‌آباد و من سفت و سخت معتقدم که اصلاً شهید همه‌کاره‌ی برنامه‌های خودش است! و خودش می‌رود هر جایی که عشق‌ش بکشد...
درِ پشتِ آمبولانسِ لندکروز که باز شد چند نفری هول برداشتند سمت شهید. سید باز خادم‎‌الشهدایی‌ش گل کرده بود و آمار می‌‎داد که چند نفر کجای تابوت را چطوری بگیرند که یحتمل شهید را سالم بیاورند بیرون!
ویارِ تصویر گرفتنِ این وقت‌ها ولم نمی‌کند و باز با دوربین روشن تصویر می‌گیرم. می‌دانم روی میز تدوین به دردم نمی‌خورد، ولی باز هم می‌گیرم؛ شاید اتفاقی بیفتد که سوژه‌ام باشد برای کلیپ.
شهید این بار روی دست خانم‌ها می‌رود داخل مدرسه. سعی می‌کنم توی دست و پا نباشم که احساسِ لطیفِ صبحِ جمعه‌ی شهید دیده‌ای را خط‎‌خطی نکنم؛ هر چند جاهایی از دستم در می‌رود. تابوت را می‌آورند، می‌گذارند روی میزی کنار سالن نمازخانه و من چند تا تصویر می‌گیرم. هنوز راضی نشده‌ام و چیزی که خیلی به دلم بچسبد گیرم نیامده!
وسط‌های روایت‌گری ابوالفضل، بچه‌ای معلول‌طور رفت سمت تابوت؛ دخترکی مدرسه‌ای پوش. از کجا رسید را نمی‌دانم اما کفتری روی تابوت بود که قبلاً حواسم به‌ش نبود؛ ترکیب تابوت و دخترکی که دارد وسط روضه‌ی بزرگ‌ترها خصوصی می‌رود پای شهید و کفتر، دلم را می‌برد و این را فقط اهل معنا می‌فهمند که باید تصویر خوب بگیرند برای یک کلیپِ حال‌خوب‌کن! دوربین را زوم کردم. حاج محسن اما دم‌ش گرم نگذاشت دو ثانیه فیلمْ دستم را بگیرد! صاف رفت و کفتر را پراند؛ دخترک هم کمی فاصله گرفت از تابوت! رسماً درِ حالم تخته شد! بعدش فهمید حاج محسن و البته کار از کار گذشته بود! همان هنر دیده‌نشدن بود؟ که چند مطلب قبلی گذاشته بودم؟ انگار آن قدر خوب اجرا کرده بودم که حاج محسن هم مرا ندیده بود!
ابوالفضل که روایت‌گری کرد و مردم اشک ریختند، میکروفنِ فیض را واگذار کرد. این وسط دختری چادری با مقنعه‌ای چفیه‌ای رفت پشت تریبون؛ دوربینم آماده بود که از همان اولش، به جز بِ بسم الله را گرفتم. فاطمه شروع کرد به دکلمه کردن و من می‌دانستم این همان چیزی‌ست که باید باشد و بشود محور کلیپی که می‌خواهم بسازم! صدای ما را شنیده بود شهید و انگار برای‌مان ساخته و پرداخته بود؛ یکی را پیدا کرده بود برامان دکلمه بخواند!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی