یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

مجنون در انتظار زنگ تلفن!

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۳۴ ق.ظ

صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند می‌شد گردن درازش را می‌کشید و می‌گفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف می‌کرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد!

و تلفن مال هر کسی می‌خواست باشد، او همه‌ی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور می‌پرید و همینطور ذکر می‌گرفت! اولش فکر می‌کردم شوخی می‌کند ولی کم‌کم خبرش رسید که «عاشق شده!»
مردِ گُنده‌ی درازِ با هیبتی که پارچه‌ی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین می‌کرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یک‌هو این نوشته صاف نرسد دستش!
صدای زنگْ‌مدرسه‌ایِ تلفنِ مسافرخانه که در می‌آمد، هراسان گردن می‌کشید و نگاه می‌کرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان می‌آورد و یک جمله‌ی خاص را می‌گذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خرده‌ای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!»
از میان تماس‌هایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوست‌م شد. همین که صدایش می‌زدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سه‌گام می‌کرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیم‌کیلو وزنش بود!
همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلای‌ش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس‌ و التهاب‌ش که توی چشم‌و‌چارش فوران می‌کرد را نمی‌فهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر می‌کنم، برای‌م خاطره‌ای ماندگار شده...
هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافی‌شاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباط‌های فست‌فودی، نشود این مدل عشق‌ورزی‌ها را پیدا کرد؛ می‌دانید؟! میوه‌های خوش‌ بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمی‌رود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوه‌ی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازه‌ها را به خودش تحمیل کند! دست می‌کند از کنار کوچه خیابان یکی بر می‌دارد و بعدش که دلش را زد، می‌اندازد دور! و بیچاره آن میوه که می‌شود بازیچه‌ی دست آدم‌های هر دم به هوا!
 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی