یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

تبریکِ خاصِ غیرِرمانتیک

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ق.ظ

آن قدیم‌ها جعبه‌های مقواییِ خرما بود که درش مثل کاپوتِ ماشین باز می‌شد. دهه‌شصتی‌های نسلِ سوخته یادشان هست. جعبه، سفید بود با طولی تقریباً پانزده سانت و عرض و ارتفاعی حدوداً هشت سانت. یک مربعِ دو سه‌سانت در دو سه‌سانت هم از روی آن برداشته بودند که می‌شد خرمای داخل جعبه و کیفیت آن را بدون دست خوردنِ درش دید زد.

شانه‌ی نیم‌دایره‌ای زنانه را از مغازه‌ی همه‌چیز فروشِ بقالی محله خریده بودم! همان شانه‌ی سیاه‌رنگِ فزرتی را گذاشتم وسط جعبه خالی خرما. لق و لوق و رها بود وسط جعبه، ولی همه‌ی پولی که توی دست و بال‌م بود، کفاف خریدن همین شانه را می‌داد. درش را بستم؛ نه چسبی، نه کادوئی و نه حتی نایلونی در کار نبود! مادرم پشت دارِ قالیبافی نشسته بود و پودهایِ نخودی‌کِرِم‌قهوه‌ای گره می‌زد توی تارهای سفیدِ منظم و پاکّی می‌کشید روی آن‌ها.
تا آن وقت که هنوز بچه‌ی هشت نه ساله‌ای بیشتر نبودم، تجربه‌ی این کارهای اینطوری را نداشتم. اما دل‌م خواسته بود بروم هدیه بدهم و روز مادر را، آن هم در ناممکن‌ترین شرایط زندگی‌م تبریک بگویم! جعبه‌ی بی‌قواره‌ی خرما که شانه‌ی زنانه توش به در و دیوار می‌خورد را بردم و گرفتم طرفش! گفتم «این مال روز مادر...» همین! قد و قامت‌م نمی‌رسید بگویم «روزت مبارک عزیزم» یا «مامان روزت مبارک!» یا ...؛ و بعدش یک بوسه‌ی ملچ‌مولوچی بگذارم پشت دست‌های زبر شده‌اش از کارِ خانه و در اوج خداحافظی کنم! فقط همین! وسع‌م به همین اندازه رسید فقط...

مادرم درِ جعبه را داد بالا و شانه را برداشت گذاشت توی موهاش و من عشق کردم با این حرکت رمانتیک! «دستت درد نکنه‌» را آرام گفت، در حد همان جمله‌ی خودم و پاکّی را کشید روی یکی از نخ‌هایی که بیشتر از اندازه‌ی خودشان دُم دراز کرده بودند...! باور کنید تا مدتی نگاه‌م به شانه‌ی جا خوش کرده توی موهاش بود که یک‌هو گم نشود یا ناغافل جایی دور نیفتد! آخر همه دارایی من شده بود آن شانه‌ی نیم‌دایره‌ایِ کوچولو، که حالا تبدیل شده بود به هدیه روز مادر...

هنوز هم که روز مادر می‌شود عادی تبریک می‌گویم! راست‌ش روم نمی‌شود ادای آدم‌های رمانتیک را در آورم و چه نقطه‌ضعفی ناجوری‌ست نبوسیدن دست مادر...! خدایا معذرت می‌خوام از این نقصِ ناجور...

امروزِ زیبایِ خلقت را به همه مادران سرزمین‌م که نماینده‌های فاطمه‌اند بین ما، تبریک می‌گویم...


پی‌نوشت؛
پاکّی را به چاقو یا چیزی شبیه این می‌گویند که نخ‌های قالی را پاره می‌کند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی