یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

قلیانِ سرد...!

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۷:۰۳ ق.ظ

دو تا عراقی که اتفاقاً سرباز بودند، نزدیک‌های حرم حضرت امیرالمومنین(ع) نشسته بودند سرِ قابلمه‌ای بزرگ که توی آن یخ بود و قلیانی را گذاشته بودند وسط آن و یکی‌شان مدام با لیوان، آب سرد می‌ریخت روی بدنه‌ی قلیان. ما گشنه بودیم! تازه رسیده بودیم نزدیک حرم. شلوغی موج می‌زد و همین طور زائر بود که از در و دیوار و زمین می‌جوشید. ظرف‌های برنج و بادمجانِ چرب و چیلی را تازه از موکبی نزدیک به همان نقطه گرفته بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و آماده، که غذا را بخوریم و برویم حرم. قرار بود با بچه‌ها همان شب راه بیفتیم سمت کربلا.
دو تا سرباز و خنده‌هاشان نه تنها من را که بچه‌ها و حتی زائرهای ایرانی دیگر را متوجه خودش کرده بود. حکایتِ قلیان و آب سرد ریختنِ وسط یخ‌ها حالی‌م نمی‌شد که از محمدحسین یا یکی از بچه‌های این کاره پرسیدم! جوابش این بود که «قلیونِ سرد بیشتر می‌چسبه!»
عجب! و چقدر جالب بود برام که نیم ساعت نشسته بودیم و کارِ آن سربازِ سرِ پست که توی دنیای بدون چالش و حاشیه، آن هم وسط یک شلوغیِ بی‌نظیر، در صلح و آرامش قلیانش را خنک می‌کرد تا دودش خنک‌تر شود و بیشتر به بدنش بچسبد، همین بود!
نمی‌دانم برای‌تان اتفاق افتاده یا نه؟! قلیان را نمی‌گویم! آن چیزِ خنک و چسبیدنی زندگیِ هر کدام از شما را منظورم است؛ برای من دقیقاً از همان روزهایی شروع شد که می‌رفتیم روستا، کمک بابابزرگ و مادربزرگ که ما به‌شان بابایی و ننه می‌گوییم. همین قدر گرم و گیرا و خودمانی.
بابای کارگرْ آخرهای هفته که تعطیل بود می‌آمد سراغ‌مان. سراغ ما که نه، می‌آمد سر بزند به بابا و مامان‌ش و در نهایت مایی که تابستان آمده بودیم کمک‌شان. خوبی روستای اجدادی ما این بود که حتی یک برق ساده هم نداشت! یعنی همان تلویزیون با دو تا شبکه پیزوریِ صبح تا ساعت یازده شبْ بابرنامه را هم نمی‌توانستیم داشته باشیم.
بابا آن وقت‌های نوجوانیِ من کاری کرد که هنوز هم توی زندگی مبتلای خنکی و چسبندگیِ آن هستم؛ آوردنِ یک مجله که هنوز هم صفحاتِ مربوط به داوینچیِ آن توی خاطرم مانده. کنار اتاق کوچک روستا و آن وقت‌هایی که بیکار بودم دراز می‌شدم و صفحات خوش‌بوی کاغذی با عکس‌های جالب را ورق می‌زدم. وسط هوای خنک و پاک و سکوت محض روستا، این بو و این هجومِ نقش و تصویرِ مجله آن چنان می‌چسبید که هنوز هم یادم مانده!
حالام که کتاب‌های خوش‌بوی کاغذی را باز می‌کنم برای خواندن، می‌شوم یکی مثل همان سربازی که قلیانْ سرد می‌زد به بدن! انگار من هم مثل آن سرباز حرفه‌ای شده‌ام، آن هم توی راسته‌ی سلیقه و علاقه‌ی خودم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی