یادداشت‌های احمد کریمی

یادداشت‌های احمد کریمی

در آن سوی خیال، باغیست زیبا و رویایی، که با همه وجودم، اشتیاق رسیدن به آن را، در خود فریاد می‌زنم...!!!

"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"

بایگانی

گذرِ وانت‌ی زمان

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۵۶ ق.ظ

«عمران» خوابیده روی تخت. و توی سقف دنبال چیزی می‌گردد که نمی‌دانم چیست! شاید به افغانستان فکر می‌کند؛ به مادر و پدری که سر خانه و زندگی خودشانند. و شاید به خودش که اینجا گوشه یک شهر غریب، توی کشوری غریب تک و تنها افتاده.
پرستار از این بسته‌های سِرُمی برداشته و زخم دست عمران را می‌شورد. چشمم را زوم می‌کنم روی زخم. فضولی می‌کنم: «تاندون دستش سالمه؟!»
دو لبه پارگی پوست را با آن انبرهای ظریفِ استیل می‌گیرد و می آورد بالا. فضایِ خالیِ دو سه سانتیِ خوبی ایجاد می‌شود برای دیدن توی زخم. آنجا چیزِ سفیدِ خراش خورده‌ای هست که کشیده شده سمت انگشت کوچک. خون بالا می‌آید و سفیدی را غرق می‌کند. گازِ استریل را می‌کند توی پارگی. باز هم چیزهای توی دستش خودشان را نشان می‌دهند. بعد توضیح می‌دهد که «تاندون خراش خورده و آلوده شده.» چراغ موبایل را روشن می‌کنم و می‌اندازم توی حفره‌. انصافاً خدا چه چیزی روی هم کرده و پوست کشیده روش!
تا برویم دکتر متخصص و عمران را وصله پینه کنیم دو ساعتی می‌شود. در حال برگشتن به عمران حالی می‌کنم که شانس آورده تاندون پاره نکرده، وگرنه حالا حالاها گرفتاری می‌کشید.
توی مسیر یادم آمدْ خودم را 22 سال پیش همینطوری آوردند بیمارستان! افتاده بودم توی کانال برق شرکت و گردنم ضربه شدیدی خورده بود. مدیرمان آوردم بیمارستان. لابد آن روز هم همینطوری زخم گردنم را به همراهم نشان دادند که من یادم نیست یا ندیدم.
همین را به عمران می‌گویم تا حال و هوایش عوض شود. دقیقاً وقتی از روبروی شرکتی می‌گذریم که 22 سال پیش آنجا کار می‌کردم. آن روز مرا با وانت‌پیکانِ شرکت بردند بیمارستان، دیروز و بعد از 22 سال عمران را با وانت‌پرایدِ شرکت بردم بیمارستان...! زمان مثل برق می‌گذرد و دنیا تغییرات زیادی کرده، اما کماکان کارگران را با وانت می‌بریم بیمارستان :)


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی