دیدارِ یک رضای دوستداشتنی
بعد از رد کردن همهی کتابهای توی کتابخانهی خانهام و رنسانسی که سالها پیش در مسیرِ جمع کردنِ کتاب داشتهام، فقط کتابهایی را میخرم و توی کتابخانهای که خیلی کوچکتر از سابق شده، نگه میدارم که بشود بارها خواندشان، بارها بهشان رجوع کرد و حتی به عنوان راهنمایِ در نویسندگی ازشان استفاده کرد.
یکی از این کتابها «رهشِ» رضای امیرخانی است. همان کتابِ پر چالشی که شهر و شهرسازی تهران را به چوب نقدِ داستان کشیده و شاید انتقادهای زیادی را هم به جان خریده! و شاید خودِ من هم نقدهایی به آن داشته باشم!
رهش اما از لحاظ داستانی و از لحاظ ساختاری یک کتابِ قابل توجهست از نظرم. یعنی وقتی خریدهام و گذاشتهام توی کتابخانهی آبرفتهام و همین حالایی که دارم تایپ میکنم، بالای سرِ رایانهام و کنار کتابِ «منِ او» دارد خودش را نشانم میدهد، برایم مهم بوده و حتماً بهش بارها رجوع میکنم.
کتابهای امیرخانی را البته خوانده و میخوانم. نویسندهی خاصی که برایم مثل مورینیوی توی فوتبال برای فوتبالیهاست. خاص، حرفهای و حتی فراتر از آنْ وقتی از نزدیک دیدمش خیلی دوستداشتنیتر از آنی که بشود تصورش را کرد. یعنی رضای امیرخانیِ توی کتابهاش انگار یک اخلاقی دارد که باید حواست به سلام و علیک و کلمه به کلمهی حرفها و رفتار و کردارت باشد که توی چشمت زل نزند و تیکهای استادانه و علمایی بارت نکند! یعنی همان یک خطِ اول همهی کتابهاش که میگوید «رسمالخطِ کتاب مورد تایید مولف است» که معنیِ لاتیش میشود «دست توی کتابم ببرید خودتان میدانید و خودتان!» بس است بفهمی که با آدمِ جدی و سرسختی طرفی که با احدالناسی شوخی ندارد.
اما دیروز که توفیق دیدنِ این آدمِ به قولِ ما میبدییزدیهاْ «خش» دست داد، حالِ نویسندگیم خیلی خوب شد! یعنی حالایی که دارم مینویسم توی کیفِ جلسهی نیمهخصوصیِ دیروزم توی کتابشهرِ اردکان...
دیروزْ نزدیک به دو ساعت توی جلسهای به همراه تعدادی از بچههای نویسندگی میبد نشستیم پای حرفهای آقایِ منِ او، نفحاتِ نفت، داستانِ سیستان، جانستانِ کابلستان، رهش و ...؛ و شنیدیم از حرفهایی که شاید هر جایی به این راحتی گفته و شنیده نمیشد؛ دم آقا رضا گرم که جمعِ ما را قابل دانست و دم بچههای کتابشهر اردکان گرم که زمینهی این دیدار را فراهم کردند...
احسنت