برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه
برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه
اولین جلسات همیشه شوق و ذوق هست برای زود به نتیجه رسیدن!
کلاس نهمی بود. شاکی از اینکه شالم لیز خورده و افتاده و اتفاقاً یکی از همین خانمهای چادریْ درشت بارم کرده و تند شده
بندهخدایی داشتیم توی کوچهی خانهی پدری که ظاهری دیوانهطور داشت و بچهها مثل چی ازش میترسیدند
همکاری میگفت «دخترم روزی دهها بار میآید، مرا بغل میکند، میبوسد و میگوید دوستم دارد
این روزها «ایرانِ بینِ دو انقلاب» را میخوانم
دو تا عراقی که اتفاقاً سرباز بودند، نزدیکهای حرم حضرت امیرالمومنین(ع) نشسته بودند سرِ قابلمهای بزرگ
وقتی شکایت شد از او، فرستاد بیاورندش. «سمره» در جواب اعتراض آن مردِ صاحبِ خانه گفت:
«درخت خودم است، اختیارش را دارم، می خواهم بهش سر بزنم و خرمایش را بچینم!»
میگوید «همراه بانک دارید؟!»
گیجوگول نگاه میکنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشهی باجه نشسته
اسم «مریم رجوی» را روی تخته و جلوی شماره یک نوشتم! صدای عَهعَه بعضی و اعتراض بعضی دیگر بلند شد!
«یمنْ» مرا یادِ «اکبر» میاندازد، با یکوشصتوپنج سانتْ قد و وزنی حدود پنجاه_شصت کیلو
همان اول کار چشمم کتاب «بر باد رفتهی» مارگارت میچل را میگیرد، نه یک دوره، سه دوره
صدای کِشکِش دمپاییِ سالمندیْ از چند متر مانده به در خانه، وقتی پشت آن ایستادهایم و منتظر، میآید
علیرضا بالاخره دو روز پیش ایستاد به نماز. خجالت میکشید کنار بزرگترها قامت ببندد، آن هم وقتی بچههاْ دیوارهای خانهی خدا را پایین می آورند.
شهرداریْ رفتگری دارد در محدودهی زندگی من که صبحهایِ تکراریِ بیحوصلگیم را رنگیرنگی میکند!
پدرم گفت: «مگه امام نگفته رزمندهها تعطیلات نوروز بمونن توی جبهه، واسه چی برگشتی؟!»
سال 1610 میلادی بوده انگار. «گالیلئو دی وینچنزو بُونایوتی دِ گالیلِی» که اسمش را یک تریلی باید بکشد
با تکمادهْ رهبری را نیمچهقبولکی دارد! همچین بگویم که از مجموعه نظام جمهوری اسلامی فقط رهبری را دوست دارد
تازگیها خبری میخواندم در مورد گسترش ناامنی و جنایت در سوئد
کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خواندهاید؟
این هفته چند بار جیب مرا توی مغازههای مختلف خالی کرده. باز اما دست برده و هفتاد هزار تومانِ مرا پرانده
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟!
آن قدیمها جعبههای مقواییِ خرما بود که درش مثل کاپوتِ ماشین باز میشد. دههشصتیهای نسلِ سوخته یادشان هست
زندگی برای هر کسیْ رنگی دارد. برای من رنگِ زندگی چیزیست بین سبز و زرد؛ یک سبزِ مایل به زرد مثل برگی که تازگیها افتاده باشد از درخت
صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند میشد گردن درازش را میکشید و میگفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...»
صبح به عبدالله گفتم ایکاش یکی پیدا میشد دکلمهی شهدایی میخواند برایمان!
شهید را گذاشته بودند وسط حسینیه، جایی روی یک میز که معلوم بود سلیقهای نوجوانانه آن را تزئین کرده
انتظار میرود زنی مثل او این وقت شب توی خانه خودش خواب باشد؛ شاید اصلاً بین چند تا از بچهها و نوههایش در حال بگو بخند
در یک جلسه رسمی با حضور وزیر بود انگار یا نمایندههای مجلس؛ چند سالِ پیش؛ خبرنگاری در جلسه بود که روی اعصابِ حداقلْ منش داشت ناجور راه میرفت!
بیست سال پیشْ نزدیکهایِ ظهر همچین روزیْ دراز بودم کنارِ ضبط پنجاهسانتیِ دو باندهای و ایرج بسطامی گوش میکردم
اسمش را سلسبیل گذاشتند! به خاطر اسم سختخوان خودش بوده لابد، اما برای خودِ سلسبیل این اسم معنای خوبی داشته
خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچههاش و شاید نوههاش کنارش باشند
شنیده اید کسی به خاطرِ آسیبنخوردنِ ساعات مطالعهش، سیدیِ Call of Duty را بِشکند و بریزد دور؟!
هیچ وقت با «یلدا» آبم توی یک جو نرفته!
افسانه سیزیف را شاید شنیده باشید!
پسرِ هشت سالهی من از اول سال تحصیلی تا همین هفته قبل که بالاخره به مراد دلش رسید، میخواست چهارشنبهای را نرود مدرسه
فکر میکنم میشود اینگونه گفت:
«حضرت فاطمه سلاماللهعلیها، بخشی از جریان رسالت حضرت محمد صلواتاللهعلیه است و اگر نبود
امروز یادِ مهدی افتادم؛ دوستی که نسبت فامیلی داشتیم و چند سالی از من کوچکتر بود!
آقای قاضی از هر کسی برای متارکه میآمد میپرسید:
«رابطه شما با نماز چطور است؟!»
شروع سلام و علیکِ من و او گفتن این جمله هاست؛
او میگوید: «مرگ بر جمهوری اسلامی»
من میگویم: «مرگ بر آمریکا»
راستراست آمد توی دفتر. نشسته بودم کنار معلمی که از قدیم با هم دوست بودیم و گف میزدیم. ایستاد جلویم.
یمن را توی نقشههای گوگلمپ دیدهاید؟
نشستهام و مینویسم. صبح است. به عبارتی صبحگاهان. هنوز آفتاب نزده و آسمان هنوز در جدالِ تعارف بین شب و روز است
اینجا برخی از دیدگاههام در مورد مطالعه و نویسندگی رو گفتم؛ تقدیم نگاه پر مهر شما...
با شنیدن این جمله، یاد دوران بچگی میافتم بیشتر. آن هم وقتی صداهای جیغ و شادیْ آمیخته با تعقیب و گریزْ قاتیش باشد
جمعیت، بارانی شده که از زمین بر زمین میبارد، سیل راه افتاده و عراق را عشق برده...