پدرم گفت: «مگه امام نگفته رزمندهها تعطیلات نوروز بمونن توی جبهه، واسه چی برگشتی؟!»
پدرم گفت: «مگه امام نگفته رزمندهها تعطیلات نوروز بمونن توی جبهه، واسه چی برگشتی؟!»
سال 1610 میلادی بوده انگار. «گالیلئو دی وینچنزو بُونایوتی دِ گالیلِی» که اسمش را یک تریلی باید بکشد
با تکمادهْ رهبری را نیمچهقبولکی دارد! همچین بگویم که از مجموعه نظام جمهوری اسلامی فقط رهبری را دوست دارد
تازگیها خبری میخواندم در مورد گسترش ناامنی و جنایت در سوئد
کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خواندهاید؟
این هفته چند بار جیب مرا توی مغازههای مختلف خالی کرده. باز اما دست برده و هفتاد هزار تومانِ مرا پرانده
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟!
آن قدیمها جعبههای مقواییِ خرما بود که درش مثل کاپوتِ ماشین باز میشد. دههشصتیهای نسلِ سوخته یادشان هست
زندگی برای هر کسیْ رنگی دارد. برای من رنگِ زندگی چیزیست بین سبز و زرد؛ یک سبزِ مایل به زرد مثل برگی که تازگیها افتاده باشد از درخت
صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند میشد گردن درازش را میکشید و میگفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...»
صبح به عبدالله گفتم ایکاش یکی پیدا میشد دکلمهی شهدایی میخواند برایمان!
شهید را گذاشته بودند وسط حسینیه، جایی روی یک میز که معلوم بود سلیقهای نوجوانانه آن را تزئین کرده
انتظار میرود زنی مثل او این وقت شب توی خانه خودش خواب باشد؛ شاید اصلاً بین چند تا از بچهها و نوههایش در حال بگو بخند
در یک جلسه رسمی با حضور وزیر بود انگار یا نمایندههای مجلس؛ چند سالِ پیش؛ خبرنگاری در جلسه بود که روی اعصابِ حداقلْ منش داشت ناجور راه میرفت!
بیست سال پیشْ نزدیکهایِ ظهر همچین روزیْ دراز بودم کنارِ ضبط پنجاهسانتیِ دو باندهای و ایرج بسطامی گوش میکردم
اسمش را سلسبیل گذاشتند! به خاطر اسم سختخوان خودش بوده لابد، اما برای خودِ سلسبیل این اسم معنای خوبی داشته
خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچههاش و شاید نوههاش کنارش باشند
شنیده اید کسی به خاطرِ آسیبنخوردنِ ساعات مطالعهش، سیدیِ Call of Duty را بِشکند و بریزد دور؟!
هیچ وقت با «یلدا» آبم توی یک جو نرفته!
افسانه سیزیف را شاید شنیده باشید!
پسرِ هشت سالهی من از اول سال تحصیلی تا همین هفته قبل که بالاخره به مراد دلش رسید، میخواست چهارشنبهای را نرود مدرسه
فکر میکنم میشود اینگونه گفت:
«حضرت فاطمه سلاماللهعلیها، بخشی از جریان رسالت حضرت محمد صلواتاللهعلیه است و اگر نبود
امروز یادِ مهدی افتادم؛ دوستی که نسبت فامیلی داشتیم و چند سالی از من کوچکتر بود!
آقای قاضی از هر کسی برای متارکه میآمد میپرسید:
«رابطه شما با نماز چطور است؟!»
شروع سلام و علیکِ من و او گفتن این جمله هاست؛
او میگوید: «مرگ بر جمهوری اسلامی»
من میگویم: «مرگ بر آمریکا»
راستراست آمد توی دفتر. نشسته بودم کنار معلمی که از قدیم با هم دوست بودیم و گف میزدیم. ایستاد جلویم.
یمن را توی نقشههای گوگلمپ دیدهاید؟
نشستهام و مینویسم. صبح است. به عبارتی صبحگاهان. هنوز آفتاب نزده و آسمان هنوز در جدالِ تعارف بین شب و روز است
اینجا برخی از دیدگاههام در مورد مطالعه و نویسندگی رو گفتم؛ تقدیم نگاه پر مهر شما...
با شنیدن این جمله، یاد دوران بچگی میافتم بیشتر. آن هم وقتی صداهای جیغ و شادیْ آمیخته با تعقیب و گریزْ قاتیش باشد
جمعیت، بارانی شده که از زمین بر زمین میبارد، سیل راه افتاده و عراق را عشق برده...
کار من و رفقام از سال 92 شده حرص خوردن، که راهی هستیم یا نه؟!
میگفت زائر دقیقهْ نودی آقا هستم. هنوزْ خوب همرا نشناخته بودیم و در حد همکاری ارتباط داشتیم
چند باری که مُلا نقطهای اشکال منبریها را گرفتم، بیخیال شدم و
اولین باری که مطلبی جدی نوشتمْ مال سالهای وصل شدن نوجوانی به جوانی بود
دو سالی میشود کتاب را گرفته و میخواهد بعد از خواندن پسم بدهد!
نمی دانم شما رفتهاید یا نه؟! مناطق عملیاتی غرب و شمال غرب را میگویم...
روی صفحه ویندوز شما چند تا فایل جا خوش کرده؟! روی صفحه ویندوز من هیچ فایلی نیست!
بعد از شهادت حاج قاسمْ هستند افرادی که هنوز درْ گیر و گرفتِ شایعات مرتبط با مدافعین حرمند!
به لطف و فضل خدا از «تحفه تدمر» هم رونمایی شد...(پیوند)
تفاوت دارد بنشینی روی محتویات خالی شدهی شکم یک کبوتر زیبا، یا اینکه همان محتویات از بالای آسمان و در حال پرواز بریزد رویت!
این عکس میتوانست یک خاطره زیبا باشد برای آدمهای توی عکس
بابایت ایستاده بود جلوی خانمی چادری، خط و نشان می کشید، دختر!
داشت به مسئولین بد و بیراه میگفت «اینها کار بلد نیستند، اگر آدم بودن وضعیت ما این نبود»
نماز ظهر را که در فضای باز مصلی خواندیم، آخوندی از وسط جمعیت بلند شد و رفت سمت پسرکِ مکبر!
اصرار مدیر بود بروم سر کلاس. نه اماده حرف زدن بودن نه جایش بود. آن هم مدرسه دخترانه
بهمن ماه 1399 بود که با امیرحسین شروع کردیم. موضوع، نوشتن خاطرات جانباز مدافع حرم بود