معذرت میخواهم؛ اما این حرف که «مشکلاتِ اقتصادی، مردم را از دین فراری داده» حرفِ مفت است!
معذرت میخواهم؛ اما این حرف که «مشکلاتِ اقتصادی، مردم را از دین فراری داده» حرفِ مفت است!
اشارهی بینظیری دارد ویکتور هوگو در «بینوایان» در مورد فانتین، مادر کوزت!
«پوست صورتت رو کشیدی؟!»
«نه... یه کِرِم زدم...!»
«پس منم برم بخرم...!»
برای دومین بار دارم «بر باد رفته»ی مارگارت میچل را میخوانم. رمانِ شاهکاری که تنها کتاب نویسنده است
از آن روزهایی که شهید سیدمرتضی در «توسعه و مبانی تمدنِ غرب»ش چوب نقد میزد به سلطهگری آمریکا و برخی غربگراهای وابسته، زور میزدند که یک جوری دهانش را ببندند، زمان زیادی نگذشته!
اولین باری که «صد سال تنهایی» را دست گرفتم و چند صفحه خواندم، سرگیجه گرفتم!
امروز سید تماس گرفت و اعتراض داشت نسبت به کلمهای خاص توی یکی از روایتهای خانهی هدایت!
همینگوی را توی عالمِ نویسندگی خیلی قبول دارم؛ در همین حد البته!
رأیگیری الکترال را با اینکه خواندهام ولی آخرش نفهمیدم چطوری رئیس جمهورِ آمریکا انتخاب میشود
نجیب دیشب آمد و جمع کرد برای رفتن به افغانستان
بوده بعضیها که تعدادشان کم هم نیست، در مورد رد صلاحیتهای شورای نگهبانیِ نزدیک انتخابات معترضند
بارها و بعد از جلسات یا کلاسها میپرسند کدام کتاب را بخوانیم که مثلاً فلان چیز را تمام و کمال بفهمیم یا اثر خوبی روی ما داشته باشد یا بدهیم فلانی بخواند تا راه را از چاه بشناسد
بعد از رد کردن همهی کتابهای توی کتابخانهی خانهام و رنسانسی که سالها پیش در مسیرِ جمع کردنِ کتاب داشتهام
دوستی دارم که یک عشقِ جیالایکسِ به تمام معناست! همان پژوی خودمان که اصلاً فکر میکنم تولیدش مدتیست متوقف شده
ما دهه شصتیها سر کلاس نشستنمان چیزی بود شبیه انریکو، دیروسی و گالونی توی کارتونِ «بچههای مدرسه والت.»
صادق مشکینی را حتماً یادتان هست! همانی که همراهِ آقای کمالی رفت جبهه
بعد از چاپِ «تحفه تدمر» هر بار تماس گرفتند که «بیا فلان جا برای فلان تعدادِ آدم حرف بزن» پیچاندهام
«عمران» خوابیده روی تخت. و توی سقف دنبال چیزی میگردد که نمیدانم چیست
حامد زمانی انگار میکروفنِ همه بلندگوهای شهر را یک جا دستش گرفته و دارد میخواند «عمار داره این خاک...
گاهی نظم ذهنم به هم میریزد. برای همین با نظم از پیش تعیین شده سراغ کلاسها نمیروم
صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم میپیچیدم و راحتتر میخوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود واقعاً؟!
«آقای ایرانشهر» را میخوانم، که یونس میآید برای کاری. بچهی همان شهرهای حوالی ایرانشهر است که بلد نیستم
برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحبکتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن
این روزها «هزار تویِ سعودی» را میخواندم از خانم کارن الیوت هاوس
معلمْ اسمها را یکییکی خواند. و هفتهشت نفر را به خط کرد برای رفتن به دفتر. من، آخرین نفرِ این قطارِ لرزان و ترسان بودم
توی خصوصی به دخترِ جوانی که در عکسْ موهای سرش را تاب داده بود توی باد پیام دادم: «...
از لج معلم پرورشی بود یا نمیدانم چی که هیچ کدام از آن پرچمکهای کاغذی را به در و دیوار کلاسمان نزده بودیم!
دفتر و خودکار توی دستشان بود تا از چیزهایی که میگویم یادداشت بردارند
دنیا این روزها روی دور تندِ نابودیست. هر جا نگاه کنیم یکی را خفت کردهاند و دارند میزنند
رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایهاش، به زمین و زمانْ بد و بیراه میگفت
با چهار تا سرباز توی یک کوپه بودیم. من و شهاب. وقتی بر میگشتیم از نمایشگاه کتاب تهران
گُل وسطِ قالی مسجد را شیخ مقداد گفت خالی کنند!
خانهی هر کسی بخواهی بروی، باید هزار تا دلیل پیدا کنی که حداقل یکیش به درد مزاحم شدن بخورد
برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه
اولین جلسات همیشه شوق و ذوق هست برای زود به نتیجه رسیدن!
کلاس نهمی بود. شاکی از اینکه شالم لیز خورده و افتاده و اتفاقاً یکی از همین خانمهای چادریْ درشت بارم کرده و تند شده
بندهخدایی داشتیم توی کوچهی خانهی پدری که ظاهری دیوانهطور داشت و بچهها مثل چی ازش میترسیدند
همکاری میگفت «دخترم روزی دهها بار میآید، مرا بغل میکند، میبوسد و میگوید دوستم دارد
این روزها «ایرانِ بینِ دو انقلاب» را میخوانم
دو تا عراقی که اتفاقاً سرباز بودند، نزدیکهای حرم حضرت امیرالمومنین(ع) نشسته بودند سرِ قابلمهای بزرگ
وقتی شکایت شد از او، فرستاد بیاورندش. «سمره» در جواب اعتراض آن مردِ صاحبِ خانه گفت:
«درخت خودم است، اختیارش را دارم، می خواهم بهش سر بزنم و خرمایش را بچینم!»
میگوید «همراه بانک دارید؟!»
گیجوگول نگاه میکنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشهی باجه نشسته
اسم «مریم رجوی» را روی تخته و جلوی شماره یک نوشتم! صدای عَهعَه بعضی و اعتراض بعضی دیگر بلند شد!
«یمنْ» مرا یادِ «اکبر» میاندازد، با یکوشصتوپنج سانتْ قد و وزنی حدود پنجاه_شصت کیلو
همان اول کار چشمم کتاب «بر باد رفتهی» مارگارت میچل را میگیرد، نه یک دوره، سه دوره
صدای کِشکِش دمپاییِ سالمندیْ از چند متر مانده به در خانه، وقتی پشت آن ایستادهایم و منتظر، میآید
علیرضا بالاخره دو روز پیش ایستاد به نماز. خجالت میکشید کنار بزرگترها قامت ببندد، آن هم وقتی بچههاْ دیوارهای خانهی خدا را پایین می آورند.
شهرداریْ رفتگری دارد در محدودهی زندگی من که صبحهایِ تکراریِ بیحوصلگیم را رنگیرنگی میکند!